برفی در بهار

آن سال برف زیاد باریده بود. اول بهار یکسره سپید شده بود. برف تا زانو روی زمین نشسته بود… مجبور شده بود با درد خودش را به بیمارستان برساند. در میان آنهمه سرما و برف ناهنگام. رفته بود در بخش زایمان، دو روز هم خوابیده بود. اما گفته بودند هنوز زود است. وقتش نیست. باید هنوز صبر می کرد.

خیلی درد کشیده بود. تمام دوران بارداری برایش با درد و خستگی همراه بود. بارها بستری شده بود. از زور بی اشتهایی و ویار پی درپی. کارش دوبار به سرم کشیده بود. نوروزش هم خراب شده بود. در گذراندن بهارانه میان بخش زایمان! و شنیدن فریاد ها و ناله های پی در پی زائو ها… اما اینبار دیگر وقتش شده بود. خودش می دانست!

خیلی درد کشیده بود. پزشکی که نوزاد را به دستش داده بود با لبخند نگاهش کرده بود. گفته بود «می دانی نوزادت در پرده به دنیا آمد؟» معنی این جمله را نفهمیده بود. پزشک برایش توضیح داده بود که پرده ای که قبل از زایمان پاره می شود تا نوزاد از میان آن به دنیا بیاید تا لحظه تولد نشکافته بود. نوزاد با پرده ای روی سر و صورت به دنیا آمده بود. پزشک پرده را نگه داشته بود و در تنظیفی سپید پیچیده، برایش آورده بود. عجیب آنکه  وقتی پرده را به او داده بود گفته بود دخترش زیبا و پارسا و باهوش خواهد بود. به خاطر همان پرده ای که او را از زشتی های دنیا دور نگه  می داشت!

هنوز هم پرده را دارد. در میان همان تنظیفی که روز زایمان دران پیچیده بود. یک بار پرده را نشانم داد. چون کاغذ نازکی می مانست که در شعله شمع قهوه ای شده بود. بارها سخن پزشک را تکرار کرده است و هربار خنده گلایه آمیز مرا دیده است. به او می گویم که خرافاتی است که به آن اعتقاد دارد. ژرف در چشمانم می نگرد و می گوید «تو چه می دانی که در پس آنهمه درد آن کلام چقدر شیرین بود و باور پذیر». می دانم که به گفته آن روز باور دارد هنوز…

چهار دهه از آن روز می گذرد. چهار دهه خیال انگیز، پر چالش و گاه باور ناکردنی. چهار دهه از پس آن روز سخت و تاریک. از به دنیا آمدن یک دختر کوچک، شیرین و دوست داشتنی. چهار دهه از پی دریده شدن پرده های بسیار در برابر چشمان آن دخترک کوچک و باریک. چهار دهه لبریز از ناکامی ها و سرافرازی ها. به پهنای دو بار پیمودن نیمکره زمین. به شیرینی دو زایش جدید. چهار دهه به خنده ناکی پوییدن من میان زمین پارسایی و بی باوری.

به «او» می گویم که خرافاتی است این پرده که او باور دارد هنوز. به «خودم» می گویم که افسانه است یادآوری هرساله زاد روز آدمی! مگر این روز چه برتری دارد به روزهای دیگر زندگی؟ جز به یاد آوردن یک بار گردش کامل زمین به دور خورشید؟ جزدیدن سایه بلند پیری در بزنگاه عمر؟ جز رویدن دوتار سپید دیگر در انبوه گیسوی سیاه جوانی؟  روزی چون روزهای دیگر در گذران زندگی!

اما ما آدمیان عادت داریم. تا آنچه را که برایمان خوشایند یا دردناک است به اتفاقی ویژه بدل کنیم و از آن خاطره ای بسازیم برای همه ی عمر. تا با یادآوردن آن شاد شویم یا که اشک ریزیم. مثل پرده ای که مادر می خواهد باور کند که معنایی ویژه می بخشد به آن زایمان سخت بهاری. مثل سالگرد زادروز ما در هر سال. مثل آمدن چهل سالگی!

تفاوتی‌ نیست بین سی‌ و نه سالگی یا که چهل و یک سالگی. این قرارداد ماست که معنا می‌بخشد به این سالها که می گذرند. این ما هستیم که بر می گزینیم. دست چین می‌کنیم. ویژگی‌ می بخشیم. شاد می‌شویم و جشن میگیریم. نیک‌ اگر بنگری همه گذر عمر است بر این انسان خاکی!

کاش اگر گذر کنیم از این سالگرد‌هایی‌ که خود قراردادش کرده ایم. کاش اگر حس کنیم که شادی نه در قرارداد‌های ما، که جاری در هر روز زندگی‌ است. نهفته در خنکای هر صبح، که رخنه می‌کند در وجودمان با باز کردن پنجره‌ای به سو‌ی روشن امید. نهفته در واقعیت هر صبح، که سرشار از شور زندگیست.

تا باد این چنین زادروز هایی. تا باد اینچنین زندگی…

يك شاخه گل سرخ از طرف رابي

وقتى بغلش كردم حتما خيلى سنگين تر شده بود. با تعجب به من نگاه مى كرد. حق داشت. من رو يادش نمى اومد. شاخه گل سرخ رو محكم دستش گرفته بود. نمى دونست بايد چكارش كنه. نمى دونست بايد ولش كنه تا من بگيرمش. مادرش مى گفت گل رو بده به دكتر رابى! رهاش كن بره.

موهاى سياه وزوزى اش رو بوسيدم. چقدر كيف كردم كه بعد از يك سال مي ديدمش. بچه نارس بيست و پنج هفته اى كه دوبار موقع كد مجبور شدم لوله هوايي براش بذارم و دوبار از مرگ حتمى نجاتش دادم. بچه اى كه يكبار به خاطر اولين كدي كه رهبرى كردم به سختى مورد بازخواست قرار گرفتم و به خاطر خونريزى از ريه هاش به اتاق رييس احضار شدم. بچه اى كه به خاطر آسيب مغزى كه موقع كد بهش وارد شد هيچ وقت نتونستم خودم رو ببخشم. چقدر به خاطرش اشك ريختم…

ديگه شاخه گل رو رها كرده بود. داشت با كارت شناسايي من بازى مي كرد. مادرش با كالسكه آورده بودش بخش كه روز والنتاين سرى به ما بزنه. مادرش مي گفت در آخرين تصوير بردارى از مغز هيچ اثرى از ضايعه قبلي باقي نمونده. مي گفت : » دوبار فرشته نجاتش بودى. به فاصله يك ماه»

چقدر اين شاخه گل رو دوست دارم. بهترين هديه اى بود كه روز والنتاين گرفتم!

بر فراز واشنگتن دى سى

دو روز پيش از يكي از بيمارستانهاي دور و اطراف زنگ زدند كه نوزاد نارس بيست و شش هفته اي به دنيا آمده كه هيچ كس نمى تواند راه هوايى برايش پيدا كند!

پرستار ترنسپورت را ديدم كه خواهشمندانه نگاهم مى كند. به استادم زنگ زدم و از او پرسيدم كه بايد بروم يا نه؟ او گفت اگر كسي نمي تواند براي نوزاد راه هوايي پيدا كند حضور من الزامي است…

اين شد كه مجبور شدم لباس بپوشم و با تيم ترنسپورت با هلكوپتر امداد پرواز كنم!

پرواز بسيار هيجان انگيز بود و البته بسيار پر استرس! موقع رفتن رودخانه پوتوماك از آن بالا بسيار زيبا مي نمود! اما موقع برگشت حتي فرصت نكردم كه يك نگاه كوچك به بيرون بياندازم. تمام راه برگشت مشغول احيا قلبي ريوي نوزاد بودم. پنج بار اپي نفرين براى نوزاد و خدا مي داند چند بار براي ما!

قيافه خودم وقتي از هليكوپتر پياده شدم ديدني بود!

20110814-124728.jpg

براى آنكه نزديك است…

براى آنكه نزديك است…

بعد از سالها پيدايت كردم. بعد از سالها بى خبرى و سكوت!

سخت است كه مجبورم مكالمه بين من و تو را ترك كنم … چون تو بايد بروى و من گرفتارم ميان دو اتاق زايمان!

سخت است وقتى مي دانم بايد تنها چشمانم را ببندم تا در خيالم تصور كنم كه چقدر فرق كرده اى…

سخت است وقتى گفتگوى با تو كوتاه است. از من مى پرسى. من از تو… معمولى تر از يك مكالمه معمولى! بعد از اينهمه سال! و من مدام از خود مى پرسم: «پس خود عزيزت كجاست؟ خود شفافت؟»

چقدر اين مكالمه نفس گير است! چقدر دردناك است!

«پيوندهايى است كه بريده نمى شود. هرچند كلامي به زبان نيايد. من تو را دوباره خواهم ديد. مي دانم…»

عشق مانده است؟

تقدیم به همراه زندگی ام

نور روی دستانم بازی می کند. گاه ابری می آید سایه می کند، گاه نور آفتاب خودنمایی می کند. اتوبوس در حرکت است. نور گاهی ازین پنجره رخنه می کند یا گاهی از پنجره روبرو. هوا بهاری. گاه ابری. گاه آفتابی!

ایستگاه من ایستگاه آخر است. پیراهن لیمویی رنگم را به تن دارم با یک ژاکت طوسی رنگ که شکوفه های صورتی دارد. شکوفه های کوچک را با دست روی ژاکتم دوخته اند. ژاکتم را دوست دارم. هم گرم است. هم بهاری هم زیبا. موهایم مثل همیشه بلند است. از پشت بسته ام آنرا.  با سه گیره آهنی پروانه ای شکل کوچک که به موهایم زده ام تا از پریشانی اش بکاهد. کتابی است در دستانم. شاید گاهی به صفحه ی باز روبرو نگاهی می اندازم. شاید سعی می کنم درس بخوانم. انگار امتحان دارم!

ایستگاه آخر است. باید پیاده شوم. باید دخترکم را از مدرسه بردارم. بهار است و سایه و آفتاب. آسمان آبی خوش رنگ با ابرهای سپید و پنبه ای. نسیمی تازه روی ژاکتم دست می کشد. شکوفه های صورتی رنگ رویش را نوازش می دهد. دل من بی غش. قلب من سرشار. لحظه ها ناب و دوست داشتنی. کوچه خلوت. من تنها. چشمان پرخواهشم دوخته بر آسمان آبی بی پایان. دیده پر اشک. دل لبریز. رشته ی نیایش بی انتها…!

صدای شادمانه دخترکم می آید از دور. با موهای دم موشی اش به سوی من می دود. تیله های صورتی رنگ گل های سرش در نور آفتاب می درخشد. در آغوشم می پرد. بوسه ای می دهد. کیفش را رها می کند و مستانه به سمت زمین بازی می دود. وقتی که دور می شود با خنده فریاد می زند که دیگر یاد گرفته است میله های نردبان بازی را ازین سرتا آن سر بدون آنکه بیافتد طی کند. می خواهد که این پیروزی بزرگ را به من نشان دهد. موهای سیاهش کنار گوش هایش این طرف و آن طرف می رود. دستان کوچکش میله جلویی را می گیرد و میله پشتی را رها می کند. پیش می رود. گاهی آرام می کند. گاهی تندتر می رود. بدون آنکه بر زمین بیافتد نردبان را تمام می کند. خندان دوباره به سویم می آید. می گوید: » دیدی یاد گرفتم؟»

ناگهان صدایت را از پشت سر می شنوم. دخترکم را تشویق می کنی. قرار نبود که بیایی. با همان ژاکت سفید رنگت آمده ای. ته ریش کمی داری با همان سبیل های نازک قهوه ای. دخترکم بیش از پیش شادمان می شود. کنار آن افرای بلند زمین بازی که تازه برگهای سبز داده است با یک دست دخترکم را در آغوش می گیری و با دست دیگر دستان سرد مرا در دست می فشاری. تمام راه خانه را به داستان های کشدار دخترک گوش می دهیم. شکوفه ها روی سرمان پرواز می کنند با وزش نسیم. آفتاب هنوز سر بازی دارد در میان ابر. دل من سرمست. قلب من سرشار. نگاه تو پر عشق. کوچه خلوت. لحظه ها ناب و دوست داشتنی…!

درست مثل امروز بود آنروز!… بهاری . گاه ابری. گاه آفتابی!

نور روی دفترچه ای که دخترم در روز تولد من به من هدیه داده است تابیده است. بعد از سالها دوباره قلم به دست گرفته ام و در» دفترچه بهاری» می نویسم. لپ تابم را بسته ام تا به وقتی دیگر! دخترم مشق پیانو اش را می نوازد. بیش از هر وقت دیگری زیبا شده است با قد کشیده و با وقار. با موهای بلند و سیاه. صدای نت هایش از مهمان خانه به گوش می رسد. باهوش است با چشمانی گیرا. نوجوان است و سر مست. بی قید و فراموش کار!

تو هنوز سرکاری. از بازی بیمه و درمان خسته ای. از مرگ بیمارانت آزرده ای. از رئیس جمهور سیاه پوست گرفته تا قذافی دیوانه، از همه انتقاد می کنی. به دنیا با دیده ی تردید می نگری. در همه چیز شک می کنی. موهای بناگوشت رو به سپیدی گذاشته اند. سبیل های نازک قهوه ای رنگت را مدت ها پیش تراشیده ای. نا آرامی. خواب پریشان می بینی. بیش از هر زمان دیگری ناخشنودی!

زخم دستان من گریه می کنند روی این کاغذ سپید. نشان از خود به جا می گذارند روی کلماتم. با زخم های روی بدنم کنار می آیم اما زخم روی دستانم را نمی توانم پنهان کنم. همه می پرسند… همه می پرسند! موهایم را گاه به گاه رنگ می کنم. از بس لایه لایه سپید شده اند. چشمانم دیگر نه آن فروغ گذشته را دارد و نه زیبایی پیشین را! تصمیم گرفته ام که زیرشان را خط بکشم. شاید هنوز باور کنم که زیبا مانده اند!

آفتاب ابرها را کنار می زند. ابر روی صورت خورشید را می پوشاند. آسمان پر تردید است. نمی داند ابر باشد یا آفتاب! به گفتگوی چند وقت پیش من و تو باز می گردم. به آنروز که پرسیدی: «عشق مانده است؟؟»…

ای کاش می شد قالب زمان را با چاقویی بزرگ برش داد. کاش می شد برشی کند از آن قالب بی ابتدا و بی انتها! برشی از آنجا که تو شادمان بودی، دخترکم با موهای دم موشی و گل سرهای تیله ای، و من با ژاکت طوسی رنگم و شکوفه های صورتی. برشی از آنجا که رخسار مردانه و پارسای تو بود و قلب پر مهر و پوست سالم من! برشی زیر آن درخت بلند افرا در جوار دبستان دخترک. برشی از نگاه عاشق تو و دل سرمست من. کاش می شد آن برش را نگه داشت برای همیشه و همیشه!

تو هنوز سر کاری و من از کشیک برگشته ام. خسته،  خواب آلود و خمار. آفتاب دیگر در حال غروب است. آسمان دیگر تصمیمش را گرفته است. ابرها جا به جا خوش کرده اند. در ذهن من چرخ می زند هنوز پرسش سنگینت: «عشق مانده است؟»

صدای باز شدن در می آید. پسرکم فریاد می زند: » بابا اومد!» شتابان با قدم های کوچکش به سوی در می آید. با شادمانی به سویت می دود. تو با کراوات قرمزت و گوشی طوسی رنگی که به گردن داری خم می شوی و در آغوشش می گیری. من بر می خیزم و به سوی تو می آیم. پسرک رادر آغوش داری. آرام خوش آمد می گویم و می گذارم که با پسرک سرخوش شوی. می ترسم در چشمانت بنگرم. هنوز پرسش سنگینت پشتم را آزار می دهد. دخترم با قدم های با وقارش از پله ها پایین می آید. سلام می گوید. پسرک غوغا می کند. من به کنج آشپزخانه می خزم. شیر آب را باز می کنم و از پنجره روبرو به درختان بلوط بلند پشت خانه می نگرم. به داستان کش دار دخترم گوش می دهم که برای من و تو تعریف می کند… برگهای نورس بلوط روی سرشاخه ها خودنمایی می کنند. آب روی زخم دستانم جاری میشود. احساس خوشی دارد. سرم را بلند می کنم تا دزدانه به سه تایی شما بنگرم. نگاهم با نگاهت تلاقی می کند. نگاهت با نگاهم حرف می زند…

دل من غمناک است . قلب من خسته است. پوست من خراشیده و مجروح. دخترکم با موهای دم موشی دیگر رفته است. جایش را به دختری زیبا داده است. گذر سالیان روی صورتت نقش به جا گذاشته است. سبیل های نازک و قهوه ای تو را باد برده است. همه چیز در گذر زمان پوست انداخته است. فرق کرده است. جا افتاده است. پیر شده است…

به برگهای نورس بلوط روی سرشاخه ها نگاه می کنم. چه تمنایی دارند برای نور. هر روز. روز به روز. امسال. هرسال… هر بهار جوانه می زنند. سبز می شوند… دوباره رشد می کنند. زندگی می کنند و آنگاه پیر می شوند… جایشان را به برگهای سبز دیگر می دهند… با همه ی تمنای بلندی که برای آفتاب دارند می میرند. می گذرند… اما تنه ی بلوط هرسال رشد می کند، دایره ای به دایره آوندهایش افزوده می شود. هرسال تنومند تر می شود. سالها در گذرند اما تنه ی بلوط می ماند.

آب هنوز روی دستانم سر می خورد. درد این زخم ها رفته است. دستانم آرام شده اند. احساس خوشی دارم. دیگر پرسشت آزارم نمی دهد. دیگر بر قلبم سنگینی نمی کند. می دانم. در فضای این خانه، در بازی ابر و آفتاب، چونان تنه ی بلوطهای بلند، عشق مانده است… همه چیز در گذر است. اما عشق پوست انداخته است، ژرف تر شده است. مانده است.

عشق، حتی اگر این روزها بروند – که خواهند رفت- خواهد ماند. آری عزیز من عشق مانده است و تا همیشه خواهد ماند.

با هر نوروز

صد خاطره شیرین زنده میشود در ذهنم با هر بهار. صد منظره دل‌ انگیز بر کاغذ جانم نقش می‌بندد با هر بهار. جانم نو میشود هر نوروز با آمدن بهار… دیروز بود انگار! یاد نوروز‌های کودکی. شاد و بی‌ غش. خالص و بی‌درد. سرشار از شادمانی و زندگی‌. خالی‌ از هر غم. خالی‌ از نفسِ نامیمون افسردگی !

از کار بر می‌گشتم. راه طولانی‌ بازگشت سبب میشود که تنها باشی‌. به عمق زندگی‌ بیندیشی. به رخداد‌ها دیگر گونه نگاه بیندازی! سبب میشود که بهتر ببینی‌ بازی زندگی‌ را!… نوروز پیش روی من است. چه شادمانی در پوست من می‌دود از این نو شدن طبیعت! از خودم می‌پرسم: «چند بار دیگر نوروز را خواهم دید؟  چند بار دیگر بازگشت زندگی‌ را در کالبد درختان مرده نظاره خواهم کرد؟ چند بار دیگر از عطر شکوفه‌ها مست خواهم شد؟ چند بار دیگر به شاخه‌های ورم کرده دست خواهم کشید و از احساس زندگی‌ زیر سر انگشتانم لذت خواهم برد؟ چند بار؟… آیا در ابدیّت من نوروز تکرار خواهد شد؟»

می‌ ترسم از پاسخ‌های نیافته. می‌‌هراسم از اندوه نیامده. پژمرده میشوم از درک فناپذیر بودن این معجزه روزگار!

راه طولانیست و من تنها. راه طولانیست و پرسش های من بی‌جواب. شیشه ماشین را پایین می‌‌کشم. نسیم خنک بهاری صورتم را نوازش می‌کند. صدای آشنای مرغکان بهاری پرده گوشهایم را به طرب می‌‌آرد. مست می‌‌شوم دوباره از بوی نمدار هوا. از خیسی ناگهان باران بهاری.  فراموش می‌کنم پرسش‌های بی‌ پاسخ را…

این نوروز شاید آخرین نوروز من است.  یا شاید مانده باشد برایم نوروز‌ها و نوروزها. چند تایش شاید اصلا مهم نباشد. شاید هیچ وقت مهم نبوده است.  مهم شاید صدای آن مرغک شاد است که در گوشم می‌پیچد. یا آن نرمی قطره باران که از لای پنجره گذر می‌کند و بر پوست بیمار من می‌ریزد. مهم شاید این لحظه سخت زیبا و عزیز است که مرا با خود می‌‌برد؛ از هرچه درد پیر سرماست رها می‌کند و شادی را بر بام دلم آشیان می دهد.  این»آن» نوی‌ من است. این روز نوی‌ من است. این دوباره نوروز من است!

نوروز مبارک!

شب های عربی

 

 

» – آقا جون داستان اون ماهيگيره رو بگو كه خمره تو تورش پيدا مى كنه …

– نه آقا جون مى شه داستان اون ماهي ها رو كه تو ماهيتابه حرف مي زنن بگي؟

–  نه بابا جون امشب قصه آرايشگر بغداد رو مي گم خوبه؟

–  آخ جون  يه قصه تازه

–  خوب حالا چشماتون رو ببنديد تا خواب توش نره تا منم قصه آرايشگر بغداد رو بگم…

–  آقا جون بغداد كجاست؟»

و صدايش هنوز در گوشم مى پيچد وقتى كه مى گفت:»اى ملك جوان بخت…»

چند شب پيش فرصتي دست داد تا به ديدن نمایش هزار و يك شب برويم. كاري از » مري زيمرمن» درسالن «آرنا». سالنی چهار گوش که تماشاگران در چهار طرف صحنه می نشینند و بازیگران در میان به ایفای نقش می پردازند.  وقتی همراه گفت که چنین نمایشی به روی صحنه آمده تصمیم گرفتم حتما به دیدنش بروم… به یاد خاطرات دوران کودکی.

بر خلاف آنچه فکر می کردم آغاز داستان با شتاب از قصه خیانت ملکه به شهریار گذر کرد و به گفتگوی وزیر و شهریار رسید. به غم سنگین وزیر به هنگام آوردن دخترانش شهرزاد و دنیازاد به حرمسرای شهریار.  داستان ها یکی پس از دیگری در هم می آمیختند و از پس هم می آمدند. سایه شهریار و شهرزاد آنگوشه در میان همه داستانها مشهود بود و گاهی شهرزاد از سایه بیرون می آمد و با شخصیت اصلی داستان لب خوانی می کرد. قصه سرشار بود از کنایه های پنهان و آشکار به آمیزش جنسی! با خودم فکر می کردم بعد از اینهمه سال زندگی کردن در جامعه غربی هنوز هم با اینگونه صراحت ها راحت نیستم و داشتم باز در ذهنم ایراد می گرفتم که یادم آمد بیشتر داستان های هزار و یک شب دور عشق و آمیزش جنسی – روا و یا ناروا-  بین زنان و مردان چرخ می زند. وقتی داستان درباره ی پنهان شدن عاشقان زن تاجر در پستوی خانه است و آمدن و در زدن یک یک آنها پس از رفتن شوهر و درست در آن «لحظه ی حساس» خوب  معلوم است که به نمایش کشیدن داستان چیزی جز موقعیت های گوناگون نزدیکی نمی شود! خوب یادم می آید که این قصه را پدر بزرگ هم برایم تعریف کرده بود. چرا که گیر افتادن و گفتگوی عاشقان زن در پستو را خوب به خاطر دارم. اما اینکه پدر بزرگ چه ظریف ازکنار بخش جنسی ماجرا می گذشت و ما را شیفته ی داستانهای بکر و پر حادثه هزار و یک شب می کرد خود هنری است که در سینه ی او بود و با رفتنش از میان ما رفت.

بنا ندارم  به نقد این نمایش بنشینم. مقصود بازگویی گفتگویی درونی است به هنگام دیدن این نمایش.

در سراسر نمایش انگار سرانگشتی تلنگر می زد بر دریچه ی قلبم. مدامم به این پرسش می کشاند که چه در این داستان بلند بالا نهفته است که از کودکی مرا شیفته خود ساخته است؟  شاید به رسم آن ایمان نیمه جانی که هنوز  به «اتفاقی نبودن اتفاق ها!» در من جاری است باید بگویم: اتفاقی نبود که پدر بزرگ هر دو شب درمیان قصه ی شهرزاد را برایم باز می گفت. اتفاقی نبود که مادر بزرگ کتاب قدیمی او را برای من به کناری گذاشت: که سهم من از میراث پدر بزرگ دو جلد کتاب قدیمی بود که با خط نستعلیق رویش نوشته اند «هذا کتاب الف لیل – هزار و یک حکایت»… و شاید اتفاقی نیست این شورش مدام در سینه ام که سخت آشفته می سازد مرا. تا بکشاند مرا به مرز نازک » آنچه هست» و » آنچه می تواند باشد». تا هلم بدهد و پرتابم کند از پرتگاه «آنچه هستم» به آنسوی پر از ترس و تاریکی و ترنم «آنچه می خواهم باشم». صدایی سخت می آشوبد تارهای نازک گوشم را. و شهرزادی را آواز می دهد در درون من… انگار که  در من شهرزادی است خاموش. هنوز ناورده به حرمسرای شهریار. هنوز مست در رویاهای جنینی و جنون. هنوز لبریز از پرتو بامداد. هنوز ناگه از تیغ شامگاه . شهرزادی است در من انگار. سرشار از هوس زندگی . لبریز از شهد کلامی که در هم می آمیزد و شیرینی داستان را به بار می نشیند.  هنوز لب دوخته و بکر. بیگانه با شکاف سخن راندن و آمیختن!

شهر از دلبرکان و زیبارویان تهی است… شهرزادی است در من انگار. که می خوانندش به تخت پادشاه. دل پر تردید.  پر تشویش. هراسناک… که گاه «آنچه هست و آنچه بود» پایان یافته است. که اکنون گاه  » آنی است که می خواهد باشد»…

طنینی سخت می آشوبد آرامش جانم را… به سراپرده ی گفتار می کشد شهرزاد درونم را.

چه نزديك چه دوست داشتني

مدتها بود که به دنبالت می‌گشتم. بارها تلاش کردم که پیدایت کنم. اما آسان نبود دیدنت. چون جریان داشتی سخت بود دیدنت. حتا با کمک “ نورافکن” هم نمی‌شد تو را یافت. بس که ناپیدا بودی در مردمک دیدگانم.

نخست یاد گرفتم که حس کنم تو را زیر پوست دستانم. نبض زندگی‌ در تو جاری بود. چشمانم را که می‌بستم می‌‌توانستم تصویرت را در برابر دیدگانم بنگارم. با خطوط نبضی که در ذهنم می‌کشیدی. اما نمی‌‌دانم چرا نمی‌شد تو را یافت…حتا وقتی‌ که می‌دانستم هستی‌… زیر دستانم حس میشوی. می‌‌کوبی آرام و تند بر سرانگشتانم.

بارها تلنگری زدم بر قامت ظریفت… به این امید که تو خود را و‌ا نهی. اما تو سخت بودی و زیرک. پنهان میشدی از میان سر انگشتانم. تپش حیات به یک باره خاموش می‌‌شد با اندک تلنگر من. آنگاه بود که دانستم تنها لمس تو کافی‌ نیست…

بعد‌ها کسی‌ نشانم داد… که تو را نمیشود دید. نه حتا با نورافکن قوی. نمی‌شود حس کرد. نه حتا با سر انگشتان ظریف. بعد‌ها کسی‌ نشانم داد. که تنها میشود راه گذار تو را در خیال کشید… آنهم پس از مدتها خیره شدن در بازی نور و سایه ها!

و درست آن شب که لبریز بود از بی‌مهری‌ها و رنجها، آن وقت که دیگر امید باخته بودم به دیدنت، آنوقت که نه دستی‌ بردم برای حس کردنت، و نه کوششی برای دیدنت، در تاریک و روشن اتاق، دیدم که به جان آمدی در برابرم. نقش بستی در سیاهی مردمم. دیدم که چه سان جریان داری در برابرم. چه پیدا بودی در نظرم. چه زیبا می‌‌خروشیدی در بسترت.

تلنگری زدم بر قامتت. این بار نه سرکش و‌ مغرور…که خواهنده و سر بزیر…دیدم که جریان یافتی این بار… سرخ گون و تپش دار.

چون ورید نبودی؛ سطحی و پخش و در دسترس. دور بودی و ژرف، ناب و دیر رس. چون ورید نبودی تنگ دست! که تمام شوی در دو قطره ای. می خواستی هر چه خون در بدن بود ارزانیم كني … که زندگي در تو جارى بود.

از آن شب به بعد آموختم… که نه میشود تو را لمس کرد و نه دید. حرمت داشت نگاه تو و لمس تو! تنها می‌‌شد در خیال کشید تصویر محو تو را… آن شب بود که آموختم گرچه دوری
و سخت…اما چه نزدیکی… چه لبریز… و چه دوست داشتنی!

در پوست یک نوزاد شناس

از پشت شیشه های دودی طبقه ششم بیمارستان کودکان دی.سی. گنبد سپید رنگ مجلس نمایندگان کنگره آمریکا خود نمایی می کند. بلندتر از هر ساختمانی در اطراف. انگار می خواهد با هر نگاه به یادم آورد که کجا هستم و چه شد که پا به این مکان گذاشتم. چند روزی بود که منتظر این روز بودم. مدت ها  بود که برای آمدن این لحظه ها ساعت شماری می کردم. مثل سالها و سالهای قبل…

» با پای پیاده  جاده باریک و سر سبز منتهی به مسجد دهکده را طی می کنم. بهار است و مثل هر سال به شمال آمده ایم تا جشن نوروز را در کنار بهار طبیعت زیبای کوهستان چلندر جشن بگیریم. من تازه جوان و عاشق. هوا مست و بهاری. آسمان صاف و بی ابر. خورشید در آرزوی تکیه زدن بر شانه های کوهستان. بعد از ظهری سرشار از سکوت. خمار آلوده از باده ی شکوفه های نارنج…. دخترکی با گیسوان پریشان و  تشتی در دست با چشمانی  پر خواهش به جوانک آنسوی جاده می نگرد. جوانک بر ترک موتورش می نشیند و آرام به سوی دختر می رود… قدم هایم را تند می کنم و بی توجه به آنچه در بیرون می گذرد به سربالایی تند جاده ادامه می دهم.  ساختمان سپید و قدیمی مسجد از دور نمایان می شود. زمانی نمی گذرد که  پا بر پلکان فلری مسجد می نهم. قلبم از شیب تند جاده تند تند می زند.  به خلوت سرد مسجد بالای کوه پا می نهم. وجودم  سرشار از سکوت دلپذیر آن عصر بهاری میشود.  جانم آماده ی نیایش می شود.نیایش حسین را زمزمه می کنم  در عصرعرفه…»

صدای زنگ تلفن برم می گرداند به طبقه ششم بیمارستان کودکان! به بخش مراقبت های ویژه ی نوزادن! پزشک اورژانس آنسوی خط برایم پشت سر هم عدد می خواند. می خواهد که نوزادی چند ساعته را که  در دهکده آمیش ها در خانه  به دنیا آمده  به بیمارستان ما منتقل کند. عدد ها با هم جور در نمی آیند. باورم نمی شود که نوزادی با این شمارگان وخیم هنوز زنده باشد! از آنرو که  بخش ما مرجع پذیرش از تمام بیمارستان های اطراف است، نوزاد را می پذیرم. گروه ترانسپورت را خبر می کنم. چندی نمی گذرد که هلی کوپتر امداد از سقف بیمارستان می پرد. من از پشت شیشه های  دودی می بینم که در آسمان محو می شود.

ساعتی به ظهر نمانده است که نوزاد را می آورند. نیمه جان و با لوله ای در نای که به مدد آن نفس می کشد. رنگی به پوست ندارد. روی تنش لکه های متعدد کبودی نمایان است. استادم پشت سر هم توصیه می کند که چه باید بکنم. او هم – شاید البته کمتر از من- نگران است. » وقتی که خون را آوردند با دستان خودت سرنگ را فشار می دهی! با سرعتی که زور دستانت اجازه می دهد. درنگ نمی کنی. فرصت نداری!» به بالا و پایین رفتن سینه ی نوراد نگاه می کنم. به تکنسین تنفسی می گویم که فشار نفس ها را کمی بیشتر کند. به رزیدنت می گویم عکاس رادیوگرافی را خبر کند. فشار خون نوزاد لحظه به لحظه بدتر می شود.  به پرستار می گویم که سرعت قطره دوپامین را بیشتر کند. شلوغ است و همه در گوشه ای مشغولند تا قلب نوزاد به تپیدن ادامه دهد.  دستکش هایم را می پوشم و به رگ های نافی نوزاد دست می زنم. ورید را پیدا می کنم  تا با هر آن زوری که دارم خون تازه رسیده را در ناف نوزاد تزریق کنم.  چند دقیقه نمی کشد که رنگ به پوست نوزاد باز می گردد. فشار خون بالا می رود. ضربان قلب بالا می رود. زندگی دوباره در رگهای نوزاد جریان می یابد…

ساعت ها می گذرد. عصر فرارسیده است. عصر عرفه است و من حتی یک لحظه هم فرصت نکرده ام که اتاق نوزاد تازه امده را ترک کنم. قلبش می زند. شمارگانش  بهتر شده اند. مردمک هایش اما گشاد و خیره به هیچ نوری پاسخ نمی گویند. منتظرم که ببینم تصویربرداری از مغز چه نشان داده است… از رادیولوژی تماس می گیرند و می گویند که مغز آماسیده اش به پایین خزیده است… استاد زنگ می زند و به من می گوید که ادامه دادن بی فایده است!

استاد به همراهش پدر و مادر را به اتاق می آورد. پدر ریشی تا کمر و عینکی با شیشه هایی به اندازه یک نعلبکی دارد. از دستان زمخت و سختش پیداست سالهاست در مزرعه کار می کند. مادر به سختی راه می رود. پیداست که همه ی راه دور خانه تا بیمارستان را درد کشیده است.  با دامنی بلند و روسری توری که تمام موهایش را پوشانده است مات و بی صورت بر بالین نوزاد می رود. هر دو به نوزادشان که به مدد دهها سیم و لوله نفس می کشد مبهوت و وحشت زده نگاه می کنند. استاد آرام می گوید که ادامه دادن بی فایده است. سکوتی سرد بر اتاق حاکم می شود. جز صدای دستگاه تنفس مصنوعی صدایی شنیده نمی شود. پدر دستهای زمختش را بر شانه های مادر که دیگر نمی تواند بایستد می نهد. مادر روی صندلی می نشیند. چهره اش سراسر سپید می شود. پدر شانه هایش را نوازش می دهد. پدر با علامت تایید سر را تکان می دهد. استاد به آنها می گوید که دوباره باز می گردد.  به من اشاره می کند و از اتاق بیرون می رود. پرستار و  تکنسین تنفسی لوله ها را یکی یکی از کودک جدا می کنند. با چشمانم می بینم که آن قفسه سینه کوچک دیگر بالا و پایین نمی رود. نوزاد را در میان پتو می پیچم . پرستار کلاه کوچک دستبافی بر سرش می کند. از پدر می پرسد که آیا نوزاد نامی دارد… نوزاد را از روی تخت بر می دارم و به آغوش مادر می دهم. پرده های جلوی در را  کنار می کشیم و همه از اتاق بیرون می روند… سخت ترین لحظه این ساعتهای سنگین فرا می رسد. استاد می گوید که کمی بعد باید به اتاق باز گردم و به قلب نوزاد گوش کنم. باید مطمءن شوم که قلب نوزاد دیگر نمی تپد. باید به پدر و مادر تسلیت بگویم و مرگش را اعلام کنم…

نیم ساعت گذشته است و من از مادر می خواهم که پتو را از روی سینه ی نوزاد کنار بزند. گوشی را روی سینه ی بی جانش می نهم و گوش می دهم. سکوت سنگین سراسر سینه ی نوزاد را، و بلکه همه ی اتاق را فراگرفته است. لحظه ی بی صدای مرگ جاری می شود. پدر شانه های مادر را سخت فشار می دهد. مادر نوزاد را سخت در آغوش می فشرد. بعد از یک دقیقه ی تمام گوشی را از سینه ی نوزاد جدا می کنم. در حالی که سعی می کنم جلوی اشکهایم را بگیرم به مادر و پدر می گویم که برای از دست دادنشان متاسفم. مادر همانگونه که نوزاد را در آغوش دارد می لرزد. قطره اشکی از گوشه چشمانش بر پتوی نوزاد می چکد…

خسته و غمبار از اتاق بیرون می آیم. استاد به من تبریک می گوید که اولین گواهی مرگ را صادر کرده ام!  من اما از پشت شیشه های دودی به آسمان سرخ بیرون می نگرم. می دانم که خورشید دیگر غروب کرده است!

در راه باز گشت نمی خواهم به رادیو ملی آمریکا گوش دهم… دست می برم و یکی از سی دی هایی را که با خود از ایران آورده ام پیدا می کنم. شمس و باخ به دستم می خورد. صدایش را بلند می کنم تا شاید سنگینی لحظه های بازگشت را کوتاه کند… به سالهایی می اندیشم که عصر روز عرفه برای خودم بودند. به آن مسجد سپید رنگ بالای کوه…به آن اتاق کوچک نیایش با صندلی های قرمز خوش رنگ، به آن خلوت ناب معنی بخش، به انتهای رقت مستی بخش. به برآمدن خورشید روشن زندگی در پایان لحظه های دعا…و آنگاه! به عصر عرفه این سال! دریغ از یک جمله ی نیایش وار. خالی از یک کلام روشنی بخش. لحظه هایی سنگین و سرد و سراسر مرگ!

» بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید       که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید»

دیگر نمی توانم خودم را نگه دارم. آن نقاب دروغین فرو می ریزد و پرده ای از اشک چشمانم را فرا می گیرد. باید نگه دارم تا بتوانم روبرو را ببینم. در کوچه ای می پیچم و می ایستم…

» بمیرید بمیرید وزین ابر برایید      چو زین ابر برایید همه ماه منیرید…»

از شیشه روبرو چشمانم به ماه می افتد. نورانی و زیبا، پیچیده در هالی ای ساخته از اشک…آرام می گیرم. نفسی عمیق می کشم. پس از این روز دراز نیمخندی کوتاه بر لبانم می نشیند.  ماه را می بینم که تنها سه شب دارد تا به کمال…  می دانم!  بیشترش رفته است… کمترش مانده است تا به تمام!