قصه ى ماهى سياه

ورق مى زديم. با فريد به پايان داستان رسيديم. آنجا كه ماهى سياه كوچولو ماهيخوار را قلقلك مى دهد تا ماهى ريزه از منقارِ بازِ ماهيخوار بيرون بپرد و نجات بيابد. آنوقت خودش شكم ماهيخوار را با نيزه ى كوچكش سوراخ مى كند تا دريا را براى ماهى ها از وجود شكارچى ايمن كند…

فريد به عكس ماهيخوار نگاه مى كند و من به صورت او … كه درين لحظه در ذهنش چه مى گذرد!

در ذهن فريد نمى دانم چه مى گذرد. اما در ذهن من رشته اى آغاز مى شود كه به نظر بى پايان مى رسد. از درياى شگفت آور ِ ماهى سياه كوچولو مى گذرد و به دنياى پرهياهوى ما مى رسد. از روياى غرورآميز قهرمان ها به واقعيت تلخ ما آدم هاى معمولى روى زمين.

ذهنم مى رود به آن نوجوان سياه پوست شانزده ساله اى كه با يك ژاكت كلاه دار و بدون چاقو توسط يك مرد سفيد پوست مسلح به قتل مى رسد و مرد سفيد پوست تبرئه مى شود. كسانى مى گويد خونِ بى گناهى پايمال شده است. كسانى مى گويند مرد سفيد پوستى به حق آزاد مى شود.

فكرم مى رود به آن كودكان و زنانى كه جسدهايشان در حلب در تاريكى در خون مى غلتد يا آن سرباز شورشى كه قلب سرباز سورى را از سينه در مى آورد تا… به جنگى كه هرطرفش را نگاه مى كنى زشت است و هولناك. كسى مى گويد: بشارِ خونريز بايد برود. و كسى مى پرسد: تا چه كسانى بيايند كه به وقتِ ضعف، خونِ قلبِ سربازِ ديگر را مى مكند!

ذهنم مى رود به آن فيلمسازى كه مى رود تا پيام آور صلح باشد در سرزمين هاى اشغالى. كسانى شهامتش را مى ستايند و ساختار شكنى اش را تحسين مى كنند. ديگران نكوهش مى كنند كه تن به مقبوليت ِ اشغالگران داده است.

ذهنم مى رود به آن جوان كم سن و سالى كه مى گويد مردم! برادرِ بزرگ در نامه هاى خصوصى تان سرك كشيده است! آنوقت در اخبار به عنوان يك جاسوس امنيت ملى معرفى مى شود كه هيچ كشورى در دنيا پناهش نمى دهد.

فكرم مى رود به ده ها اتفاق بزرگ و كوچك كه امروز در دنياى ما مى گذرد… واقعيت هايى كه وارونه جلوه داده مى شوند، سراب هايى كه دريا ناميده مى شوند. به «راستى» كه به قيمت دو تا آب نبات چوبى سر هر چهار راهى به دروغ فروخته مى شود و به «درستى» كه به سادگى يك بستنى شكلاتى در گرماى تابستان آب مى شود. به دنيايى كه ديگر «ميزانِ» درستى را از دست داده است و راست و ناراست چنان با هم آميخته اند كه تميزشان از هم غير ممكن مى نمايد.

فريد هنوز به ماهيخوار نگاه مى كند. مى پرسد: «مامان پس ماهى سياه كوچولو چى شد؟»

به فريد مى گويم ماهى سياه كوچولو جايى ميان درياست. همانجايى كه دوست دارد باشد… اما به خودم مى گويم دريايى كه ما دران زندگى مى كنيم پر از ماهى ريزه ها و ماهيخوارها شده است. ماهى سياه كوچولو ديگر دران جايى ندارد. ديگر شايد خواندنِ داستان او هم براى خردسالانى چون فريد معنى نداشته باشد… كه داستان او و همه ى راستانِ مانند او به سر رسيده است. كه معناىِ «درستى» درين درياى مشوش سالهاست كه غرق شده و از بين رفته است!

2 پاسخ به ‘قصه ى ماهى سياه

  1. نوشته هاتون رو خوندم تاحدودی…جالب بود که شما چقدر خوش شانس بودین که گام های زندگیتون رو درست جایی که می باید گذاشتین آدم های کمی این
    شانس رو دارن پس شما رو میتونم در این مورد خوشبخت بدونم.

  2. من هر 5،6ماه یکبار میام نوشته هاتون رو میخونم 2تا کتابتون رو هم خوندم قشنگ مینویسین. واقعا دلنوشته! زیبایی رو میشه با آمیخته ای از دلتنگی در نوشته هاتون دید. از وجود شما روی زمین خوشحالم با کمی غبطه!

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.