من از دور نگاه می کنم.
و این اولین باری نیست، آخرین بار هم نخواهد بود، که مرگ عزیز و بزرگی را از دور به سوگ نشسته ام.
بیست سال پیش وقتی می خواستم ترک وطن کنم، فقط می توانستم تعداد کمی از آلبوم هایی که داشتم را با خودم بیاورم. شش چمدان جایی نداشت برای گذاشتن همه ی کتاب ها و نوارها و آلبوم هایی که سالهای نوجوانی و جوانی خریده بودیم. باید چند تا را دستچین می کردم. از میان همه آلبوم های شجریان، شب، سکوت و کویر را بیشتر از همه دوست داشتم. آن موقع نمی دانستم چرا از میان آنهمه نغمهی دلانگیز، آن یکی را از همه بیشتر می پسندم. اما شاید طرح روی جلدش بود، یا صدای دلنشین بارون بارون خواننده، که نگذاشت جایش بگذارم. در سالهای اول غربت آنقدر به آن آلبوم گوش دادم که همه جای دیسک خش برداشت و روزی رسید که دیگر در دستگاه پخش ماشینم نمی چرخید… اما ملالی نبود. به مدد روش های نو می شد به همهی آلبومهای جامانده در وطن گوش داد. به ربنا… به لاتزغ قلوبنا… به نازنده بالای دلربا… اما نمی دانم، باز چیزی کم بود… باز دلم قرار نمی گرفت.
اما دیروز، بعد از بیست سال فهمیدم چرا از بین همه آلبوم های او شب، سکوت و کویر را بیشتر دوست داشتم. حالا می دانم چرا روز آخر دستانم از میان ردیف آلبوم های شجریان آن یکی را انتخاب کرد: چون در مقام دشتهای خراسان بود، چشمانش بی سرمه سرمهسا بود، پاره ای از بابا طاهر و پاره ای از عطار بود، نه در جان بود و نه بیرونِ جان بود، از خاکی بود که جای جایش داغ عاشقان بیمزار آن دیار بود.
از جنس خاک آن سرزمین بود. و غریب با خود چه می برد، جز بوی و خاطرهی خاک دیارش؟
برای ما، برای ما که از آن خاک دوریم، برای ما که آرامگاه فردوسی را و توس را از دور می بینیم، به خاک سپردن معنای دیگری دارد. «به خاک سپردن» یعنی سپردن به خاکی که ما دیگر نمی توانیم بویش کنیم، لمسش کنیم، مشتمان را – هروقت که غمگینیم یا خشمگینیم یا پریشانیم- از ذرات کوچکش انباشته کنیم و حس کنیم هرچه بر ما می گذرد -خوب یا بد- به آن تعلق داریم. «به خاک سپردن» برای ما که رانده از وطنیم معنای تلخ محرومی دارد و دورماندگی.
اما پیکرش را فردا در توس «به خاک می سپرند». جایی نزدیک بزرگ مردی که ایران را با سراییدن داستان هایش نگه داشت، هویت ما را برپا داشت، هویتی که کم مانده بود در دل پیران و پاکیزگان ما برای همیشه فراموش شود. و حالا، هزار سال بعد از فردوسی، صدای شجریان به آن خاک باز می گردد. صدای بزرگ مردی که ایران را با خواندن سروده هایش نگه داشت، هویت ما را بر پا داشت، هویتی که باز کم مانده بود از یاد جوانان و نوباوگان ما برود.
فردا در توس او را «به خاک می سپرند». در دشت های خراسان، در سرزمینی که نیمی از مردمانش رفته اند و در حسرت دوری اش زجر میکشند و نیمی که مانده اند با سیاه ترین و تباه ترین روزگار دست و پنجه نرم می کنند. در سرزمینی که چه آنها که رفته اند و چه آنها که مانده اند، همه و همه به خاکش عشق می ورزند. چرا که به آن خاک اعتماد دارند، تکیه دارند، تعلق دارند، و در افسانه هایش هزار سال از پس هزار سال خوانده اند که هرگاه پاک ترین و بزرگترینش را به آن بسپرند، باز از پس هزار سال، پاکترین و بزرگترینش از آن سر بر می کشد.
آن خاک پذیرنده. آن خاک برآورنده. فردا بزرگی را در توس به خاک می سپرند…
شما باید داخل شوید برای نوشتن دیدگاه.