فرودگاه امام

از تونل زیگ زاگ هواپیما که خارج شدم و قدم به سالن بازدید گذرنامه گذاشتم، یک نکته توجهم را به خود جلب کرد: پرواز ۶۰۰ لوفتانزا تنها هواپیمایی بود که آن ساعت در فرودگاه بین المللی امام نشسته بود. صف بازدید گذرنامه کوتاه بود. پنج دقیقه هم طول نکشید به پشت شیشه ی افسر گذرنامه برسیم و این برخلاف سفرهایی بود که چند سال پیش به تهران داشتم. افسر پلیس حوصله نداشت، نپرسید از کجا می آیم و با بی حوصلگی مهر ورود روی گذرنامه ی ایرانی ام زد. حتی مثل سالهای قبل نگفت خوش آمدید.

هیچ وقت فرودگاه امام را به این خلوتی ندیده بودم. شاید پنجاه نفر به استقبال مسافران آمده بودند. تک و توکی شاخه‌ی گل دیدم و یک سکوت سرد خاکستری که روی صورت مردمان حک شده بود.

بیشتر مسافران هواپیما مثل من بودند: کسانی که برای دیدن بستگانشان به ایران سفر می کردند و نه مسافرانی که برای تفریح از ایران به جایی رفته باشند که بخواهند بازگردند.

راننده ونی که ما را تا دم خانه رساند از من کم سن و سالتر بود. اما صورتش به پنجاه و اندی ساله ها می زد. وقتی فهمید از امریکا به ایران سفر کردم گفت دختر زیبا! چه شد که از بهشت به دیدن ما آمدی؟ نمی دانم در صورت خسته، پرچین و غبارِ سفرگرفته من چه زیبایی دید که توجهش را جلب کرد. شاید تنها آن شوقی را دید که توی چشمهایم موج می زد و مستیِ از بوی خاک، که سرشارم کرده بود…

توی راه آهنگ «با صدام میام همه جا تو رو می نویسم» مهستی را گذاشت، از کنار شهر آفتاب که به تازگی در کنار مقبره خمینی ساخته شده گذر کرد و از ریز و درشت به سردمداران جمهوری اسلامی بد و بیراه گفت. توی راه با پنج نفر تکست و تلفن زد و دوبار نزدیک بود تصادف کند. توی آینه به من نگاه می کرد و داستان دردناک زندگی اش را – زندگی بیشتر ایرانیانِ ساکن ایران – را برایم بازگو کرد.

نیمه شب به خانه‌ی پدرم که یکسالی است خاک خورده، رسیدیم. خسته، ملافه های روی تخت ها و مبل ها را کنار زدیم تا فردا روحی تازه به کالبد خانه‌ی خالی بدمیم.

مثل همیشه بی خواب، ساعتی را وقت صرف کردم تا به اینترنت بدون فیلتر وصل شوم که نشد. صبر نوح می خواهد در ایران، سیر آزاد در اینترنت. تا دیر وقت به اندوه خاکستری ای که در چشمان مردمانِ فرودگاه دیدم فکر کردم. با صدای اذان از خواب بیدار شدم. بق بقوی‌ کبوترها که روی دیوار آجری خانه راه می رفتند به گوشم رسید. یادم آمد همخوانی اذان و کبوترها را سالهاست که نشنیدم… و بوی خاک… و ساقه های بالا رونده‌ی پیچ امین الدوله‌ای که دیوار آجری را پوشانده بود.