قصه ى ماهى سياه

ورق مى زديم. با فريد به پايان داستان رسيديم. آنجا كه ماهى سياه كوچولو ماهيخوار را قلقلك مى دهد تا ماهى ريزه از منقارِ بازِ ماهيخوار بيرون بپرد و نجات بيابد. آنوقت خودش شكم ماهيخوار را با نيزه ى كوچكش سوراخ مى كند تا دريا را براى ماهى ها از وجود شكارچى ايمن كند…

فريد به عكس ماهيخوار نگاه مى كند و من به صورت او … كه درين لحظه در ذهنش چه مى گذرد!

در ذهن فريد نمى دانم چه مى گذرد. اما در ذهن من رشته اى آغاز مى شود كه به نظر بى پايان مى رسد. از درياى شگفت آور ِ ماهى سياه كوچولو مى گذرد و به دنياى پرهياهوى ما مى رسد. از روياى غرورآميز قهرمان ها به واقعيت تلخ ما آدم هاى معمولى روى زمين.

ذهنم مى رود به آن نوجوان سياه پوست شانزده ساله اى كه با يك ژاكت كلاه دار و بدون چاقو توسط يك مرد سفيد پوست مسلح به قتل مى رسد و مرد سفيد پوست تبرئه مى شود. كسانى مى گويد خونِ بى گناهى پايمال شده است. كسانى مى گويند مرد سفيد پوستى به حق آزاد مى شود.

فكرم مى رود به آن كودكان و زنانى كه جسدهايشان در حلب در تاريكى در خون مى غلتد يا آن سرباز شورشى كه قلب سرباز سورى را از سينه در مى آورد تا… به جنگى كه هرطرفش را نگاه مى كنى زشت است و هولناك. كسى مى گويد: بشارِ خونريز بايد برود. و كسى مى پرسد: تا چه كسانى بيايند كه به وقتِ ضعف، خونِ قلبِ سربازِ ديگر را مى مكند!

ذهنم مى رود به آن فيلمسازى كه مى رود تا پيام آور صلح باشد در سرزمين هاى اشغالى. كسانى شهامتش را مى ستايند و ساختار شكنى اش را تحسين مى كنند. ديگران نكوهش مى كنند كه تن به مقبوليت ِ اشغالگران داده است.

ذهنم مى رود به آن جوان كم سن و سالى كه مى گويد مردم! برادرِ بزرگ در نامه هاى خصوصى تان سرك كشيده است! آنوقت در اخبار به عنوان يك جاسوس امنيت ملى معرفى مى شود كه هيچ كشورى در دنيا پناهش نمى دهد.

فكرم مى رود به ده ها اتفاق بزرگ و كوچك كه امروز در دنياى ما مى گذرد… واقعيت هايى كه وارونه جلوه داده مى شوند، سراب هايى كه دريا ناميده مى شوند. به «راستى» كه به قيمت دو تا آب نبات چوبى سر هر چهار راهى به دروغ فروخته مى شود و به «درستى» كه به سادگى يك بستنى شكلاتى در گرماى تابستان آب مى شود. به دنيايى كه ديگر «ميزانِ» درستى را از دست داده است و راست و ناراست چنان با هم آميخته اند كه تميزشان از هم غير ممكن مى نمايد.

فريد هنوز به ماهيخوار نگاه مى كند. مى پرسد: «مامان پس ماهى سياه كوچولو چى شد؟»

به فريد مى گويم ماهى سياه كوچولو جايى ميان درياست. همانجايى كه دوست دارد باشد… اما به خودم مى گويم دريايى كه ما دران زندگى مى كنيم پر از ماهى ريزه ها و ماهيخوارها شده است. ماهى سياه كوچولو ديگر دران جايى ندارد. ديگر شايد خواندنِ داستان او هم براى خردسالانى چون فريد معنى نداشته باشد… كه داستان او و همه ى راستانِ مانند او به سر رسيده است. كه معناىِ «درستى» درين درياى مشوش سالهاست كه غرق شده و از بين رفته است!

دکان آب نبات فروشی من

آب نبات فروشم. دکانم پنجره ی بلندی دارد رو به یک کوچه ی شمالی جنوبی. ته کوچه بن بست است. می خورد به یک مدرسه، پر از بچه های قد و نیم قد دبستانی. زمستان که می شود آفتاب ولو می شود توی مغازه، تا یک وجب مانده به سقفِ دیوار پشتی. همانجا که آب نبات ها ردیف به ردیف چیده شده اند، مرتب و رنگارنگ در تُنگ های فربه بلوری. آفتاب که می افتد، آب نبات ها جان می گیرند، خوشرنگ می شوند و خوردنی. آفتاب که می افتد، مغازه پر و خالی می شود از بچه های تپلِ بانمکی که یکسره آب نبات می خواهند. از قرمزِ با خالهای آبی گرفته تا نارنجیِ با راه راهِ لیمویی. از آن تنگ بالاترین ردیف ِسمت راست گرفته تا همین تنگ کنار دست، روی پیشخوان آب نبات فروشی.

امروز هوا ابری است. سرد و برفی. بچه ها در خانه هایشان هستند، منتظرِ یک روزِ شادِ آفتابی. هوا که برفی می شود، وقت خوبی است برای پاک کردن تنگ های شیشه ای. دستمالی به سر می پیچم. از نردبان داخل مغازه بالا  می روم، تنگ ها را یکی یکی پایین می آورم، آب نباتهایشان را روی دخل خالی  می کنم و با دستمالی تمیز، گرد و خاک تنگ ها را  پاک می کنم…

شماره هشتمی پر است از آب نبات های قرمز و قلبی شکل. ناگهان سنجاق سری از میان آب نبات ها روی دخل می افتد. سنجاق سری با دو قلب کوچکِ زرد و نارنجی… آها! یادم آمد. این سنجاق را یک دختر کوچک آمریکایی که دوست و هم کلاس من بود یک سال در نیمه ماه فوریه به من هدیه داده بود. سالها موهای جلوی سرم را با آن سنجاق کنار زده بودم. حالا دیگر رنگ کناره ی قلب ها پریده است. حالا دیگر می دانم آن روز در نیمه ی فوریه چه روزی است. اینروز هنوز هم برای من یک روز بی مفهوم است. اصلا چه کسی آن سنجاق را توی تنگ شماره هشت انداخته است؟

شماره شانزدهمی را پایین می آورم. همه ی آب نبات ها اینجا قر و قاطی است. یکی به یک شکل، آن دیگری به شکلی دیگر. یکی ترش، آن دیگری بی نهایت شیرین… یک جفت گوشواره انگار داخل این تنگ است!  قلاب هایشان به هم گیر کرده است… عجیب است، این گوشواره ها جفت هم نیستند انگار! یکی مثلثی شکل است از جنس شیشه ای تراشیده به رنگ سبزآبی، دیگری صدفی گرد و درخشان که وقتی تکان می خورد پرتویی از رنگین کمان چشمها را می نوازد… آها! این گوشواره ها مال آنروزی است که گوشهایم را برای اولین بار سوراخ کرده بودم و به لاله ی گوشهایم که با آن گوشواره ها به شکلی زنانه در آمده بودند در آینه نگریسته بودم.

شماره ی بیست و چهارم را روی دخل می گذارم. آب نبات هایش همه  آبی است. تکه ای از پرده ای سفید با نوارهایی آبی رنگ درون این تنگ است… آن پرده ی روشنِ پُرچین که صبح جمعه هایِ تنبلِ تابستان، با وزش نسیم خنکی که از حیاط می آمد تکان می خورد و نور آفتاب را گه گاه روی صورتم پخش می کرد… بیدارم می کرد… آن جمعه های لذت بخش که دستِ نوازشِ عشق در پیچ پیچ موهایم بود.

شماره سی نردبان نمی خواهد. ردیف اول جا خوش کرده است. می آورم، خالی اش می کنم. نمی دانم چرا هیچ بچه ای از آب نبات های درونش نمی خواهد. یکی از آب نبات های سبزش را بر می دارم و در دهان می گذارم… وه چه ترش است! بی خود نیست هیچ بچه ای این آب نبات ها را دوست ندارد! کلیدهای شش چمدان بزرگ را درون این تنگ می یابم. وقت سفر بوده است انگار… وقت گذاشتن و رفتن… وقت پر کردن و بردن شش چمدان، آب نبات خوشرنگ و شیرین، که بالاخره یکروز تمام شده است!

شماره ی چهلم خیلی سنگین است. به سختی از جای بلندش می کنم. آوردنش سخت است. تنهایی انگار زورم نمی رسد. آنقدر سنگین است که نمی توانم سرش را بگیرم و روی دخل خالی اش کنم. باید دستهایم را داخل تنگ ببرم، مشت کنم و آب نبات ها را مشت مشت روی دخل بریزم. دستم می خورد به یک جفت میل و نخ بافتنیِ سفید… این تکه از نخ سفید اینجا چه می کند؟ … آها! یادم آمد. باقی مانده ی نخ آن ژاکت سفید است که بالاخره امسال تمامش کردم! … دوباره دست می کنم. آب نبات ها را کنار می زنم… نورِگویِ درخشانی توی تنگ، چشمم را می زند. دست می برم تا بیرونش آورم. داغ و سنگین است. بی خود نیست تنگ شماره ی چهل آنقدر سنگین بود. انگار این گوی طلایی سنگینش کرده است. می خواهم درش  بیاورم، اما نمی توانم. با همه ی وجودم روی تنگ خم می شوم… ناگهان تنگ می شکند و شیشه های تردش به دستم می رود… دستهایم همه خونی می شود. آب نبات ها پخش زمین می شوند. آن گوی درخشان می افتد، قل می خورد و زیرِ دخل پنهان می شود. دستهایم همه خونی است. با دستمالم خون روی دستانم را پاک می کنم. اما خون بند نمی آید… نگاه می کنم… می بینم تکه ای بزرگ از آن تنگ شکسته روی سینه ام نشسته است. برای همین است که خون بند نمی آید. دستمال روی موهایم را باز می کنم و دور سینه ام می بندم. خم می شوم زیر دخل، دو دستم را می گشایم تا بلکه آن گوی درخشان را بدست آورم. دستم نمی رسد… آن گوی، زیرِ دخل، دورترین جایی که می توانست بغلتد جا خوش کرده است!

زنگواره ی بالای درِ مغازه به صدا در می آید. انگار مشتری دارم. چه کسی درین روز سرد و برفی به آب نبات فروشی من می آید؟ دخترکی در برابر در ایستاده است. با موهایی بلند و خرمایی رنگ، بافته شده در دو طرف، با دامنی نیلی رنگ و یک ژاکتِ کلاه دارِ صورتی. با چشمانی گشاد به دستهای خون آلود من و تکه های شکسته ی تنگ نگاه می کند. ناخودآگاه برایش می گویم که چه اتفاقی افتاده است. به آن گوی درخشان که زیر دخل افتاده است اشاره می کنم. درخشش نورش از آنطرف دخل پیداست. دختر انگار یادش می رود چه می خواهد. دست می کند و از کول پشتی اش یک مداد قرمز رنگ و دراز در می آورد. آن گوشه، روبروی دخل خم می شود و با نوکِ مداد قرمزش به گوی درخشان می زند. گوی قل می خورد و دوباره به سمت من می آید. دستم اینبار می رسد. برش می دارم. میان دو دست می گیرمش… خورشیدوار در برابرم می درخشد.

دخترک با چشمانی براق به گوی خورشیدوار می نگرد. دوباره دستانش را توی کول پشتی اش می برد. مدتی می گردد. انگار آنچه می جوید پیدا نمی کند. رو به من می کند و می گوید:

– کیف پولم رو یادم رفته بیارم… اومده بودم امروز ازون آب نبات های قلبی بخرم.

این پا و آن پا می کند. بعد انگار ناگهان چیزی یادش می آید:

– اگر این مداد قرمزم رو بدم،  یه بسته ازون آب نبات های قلبی می دی به من؟

به علامت تایید سرتکان می دهم. گوی درخشان را در یک دست می گیرم، از نردبان بالا می روم و با دست دیگرم چند دانه آب نبات قلبی شکل از آن بالا برای دختر می آورم. دختر با شادی آب نبات ها را در کوله پشتی اش می ریزد و مداد قرمز را روی یک گوشه از دخلِ شلوغ و پر از تکه های شیشه ی من می گذارد. کوله اش را پشتش می اندازد و خندان به سوی در مغازه می رود…

زنگواره ی بالای در مغازه به صدا در می آید. موهای بافته ی خرمایی دخترک در هوا دنگ می خورند. صدایش می کنم. اشاره می کنم که به سوی من باز گردد… درنگ می کند. آهسته به سویم برمی گردد. لبهایش آویزان می شود. شاید فکر می کند می خواهم آب نبات هایش را پس بگیرم. خم می شوم. گوی درخشان را روبرویش می گیرم.

– می خوای ببریش با خودت؟

دخترک گیج به من نگاه می کند. ادامه می دهم:

– این روزهای برفی هیچ بچه ای نمی یاد اینجا! … تو چطور امروز اومدی اینجا؟

– می خواستم برا دوستم آب نبات بخرم.

دستانش را بالا می آورد. گوی را از من می گیرد و تند در کوله اش می نهد. زنگواره ی بالای در مغازه برای سومین بار به صدا در می آید.

باید این خرده های شکسته را جمع کنم. باید این خونِ لکهِ لکه نشسته روی دخل را بشویم. فردا هوا صاف می شود. فردا دکانم پر می شود از بچه های تپلِ با نمک…

مداد قرمز دختر آن گوشه ی دخل نگاهم را می رباید. فردا دوباره آفتاب وسط مغازه ولو می شود.

با مردم قونیه

تجربه بى مانندى بود. اينكه چرا به اين سفر رفتم بماند براى خودم. اما مطمئنم كه بيشتر دوستانم دوست دارند از تجربه ى سفرم بگويم.

 

عكس ها از بناها و مكان ها و مراسم گفتند و چه خوب هم گفتند. من نمى خواهم دوباره از در و ديوار مقبره مولانا بگويم. آنچه مى خواهم بگويم از پوست و خون و دلِ مردمان قونيه است.

 

تنها سفر كردم. در شهرى كه كوچك است و آيين درويشى سالهاست دران برپاست تصورم برين بود كه زنى تنها با ديده ى خوبى تحويل گرفته نشود. اما برخلاف تصور من چيزى كه براى مردم اين شهر مهم نبود تنها بودن من بود. اگر هم بود همه مى خواستند كمك كنند. انگار بردل مردم شهر حك شده بود كه «هركه درين سراى در آمد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد». جالب اينجاست كه هيچكس از من نپرسيد آنجا تنها چه مى كنم جز دو تا خانم ايرانى در موزه مولانا!

 

بدون روسرى سفر كردم. خوانده بودم كه شايد بهتر باشد زنان در قونيه حجاب بگذارند. ولى فكر كنم دعاى اين آزادى را مردمان ترك بايد به جان اتاتورك كنند. كه هيچ كس ابدا به شكل و شمايل زنان كارى ندارد. آنها كه مى خواهند درست روسرى سر مى كنند و آنها كه نمى خواهند كسى آزارشان نمى دهد. من در برابر زنان زيبا و آراسته ى ترك البته بسيار ساده مى نمودم.

 

هربار كه تاكسى سوار شدم و به مقبره مولانا رسيدم بدون استثنا رانندگان تاكسى به حضرت مولانا سلام مى كردند. مى شد فهميد كه چقدر مولانا را دوست دارند و به او احترام مى گذارند. هفت گفته ى مولانا به زبانى ساده همه جا به چشم مى خورد. بيشتر از بر بودند اين هفت جمله اش را. آن جمله ها كه من دقيق نمى دانستم با اينكه سالهاست مولانا را مى شناسم.

 

از هركه خواستم عكس بگيرم با خوشرويى قبول كرد. نپرسيد براى چه مى خواهى. كجا مى گذاريش. حتى در حمام زنانه! نگفتند شرم دارد و …! هركجا غذا خوردم با روى باز پذيرفتندم. مخصوصا هر شب يكجا رفتم و همه جا همان روى باز را ديدم. اگر پول غذا بيشتر از آنى مى شد كه در منو نوشته بود مطمئن مى شدند كه من متوجه هستم چقدر پول انعام بوده و آيا من راضى هستم يا نه. هر چقدر مى دادم راضى بودند. ابرو خم نمى كردند. جالب اينكه هيچ وقت پول چاى بعد از غذا را حساب نمى كردند. چاى روى غذا بود چه يك عدد چه چند عدد. بعضى جا ها هم كه چاى مجانى مى دادند و عجب در آن سرماى زمستانى مى چسبيد. نكته خيلى جالب براى من حضور بسيار فراوان استكان هاى كمرباريك و نعلبكى روى سكوهاى ورودى مغازه ها بود. نه كسى دست مى زد و نه يكشان را ديدم كه شكسته باشد.

 

مراسم سماع درويشان كه در مركز فرهنگى مولانا برگزار شد ديروقت پايان يافت. مركز فرهنگى مولانا از هتل من دور بود و من تصميم گرفتم كه با تاكسى به هتل بازگردم. اما با توجه به وسعت مركز دقيق نمى دانستم در كدام خيابان بايستم تا زودتر تاكسى سوار شوم. از يكى از ماموران مركز پرسيدم. او درآن شب سرد مرا از داخل سالن سماع تا مسافتى طولانى مشايعت كرد و خودش برايم تاكسى گرفت. دست آخر هم با خوشرويى و زبان شكسته گفت اميدوارم از مراسم لذت برده باشيد. راننده ى تاكسى هم كه آدم سرخوشى به نظر مى رسيد نامم را از من پرسيد. من هم برخلاف توصيه هاى ايمنى بزرگان نامم را گفتم. نگاهى در آينه به من كرد و شعرى به تركى خواند كه نام مژگان در آن داشت. من هم موقع پياده شدن دستمزد بيشترى به او دادم و كلى خوشحالش كردم.

 

كسى درست انگليسى صحبت نمى كرد و اين دردسر بزرگى براى من بود كه يك كلمه تركى بلد نيستم! تا مى ديدند انگليسى صحبت مى كنم مى رفتند كسى را پيدا مى كردند كه كمى انگليسى بلد بود و او را پيش من مى آوردند. پسر جوان بسيار مودبى در مركز استقبال مهمانان قونيه كار مى كرد كه خيلى خوب انگليسى حرف مى زد. سر ميزى نشسته بودم و از چاى داغ و شيرينم لذت مي بردم كه ديدم به سراغم آمد و پرسيد چه كمكى مى تواند به من بكند. من قبلا از دوستانش سوال كرده بودم و آنها هم دست و پا شكسته به تركى جواب مرا داده بودند. انتظار نداشتم اينهمه مودب ميان جمعيت بيايد مرا پيدا كند و ببيند من چه كمكى لازم دارم. چند بار ديگر هم كه به آن مركز رفتم هربار با روى باز سوالاتم را جواب داد و در آخر هم يك خودكار نو به من هديه كرد. حيفم آمد چرا از او عكس نگرفتم.

 

يكروز قبل از تحويل دادن اتاق رفتم و مردى را كه اتاقم را تميز مى كرد پيدا كردم و انعامى به او دادم. وقتى برگشتم ديدم مضاف بر تميز كردن اتاق تمام وسايل مرا هم مرتب كرده است. چون من گوش پاك كن زياد مصرف مى كنم مخصوصا دو بسته بيشتر برايم گذاشته بود. سيبى را هم روى لپ تاپم گذاشته بود و رفته بود.

 

شب آخر بعد از تمام شدن مراسم سالگرد وفات مولانا (شب عروس) رستورانهاى قونيه جاى سوزن انداختن نبود. من تنها روى يك ميز چهار نفره نشسته بودم و تنها صندلى هاى خالى رستوران دور ميز من بود. خانمى به سراغم آمد و از من خواهش كرد كه با همراهانش سر آن بنشيند. ديدم ميهمانان ميز بغلى مرا صدا مى كنند كه بروم و پيششان بنشينم. دو خانم ترك معلم بودند با شوهر يك كدامشان كه براى زيارت مولانا آمده بودند. من هم دعوتشان را پذيرفتم و ميز را براى مهمانان جديد خالى كردم. گارسون بر حسب اتفاق دستور غذاى آنها را فراموش كرده بود و هرچه صبر كردند غذايشان نيامد. وقتى متوجه اشتباه گارسون شدند همه خنديدند و تصميم گرفتند اتليكميك (يك جور غذا مثل پيتزا كه مخصوص قونيه است) سفارش بدهند. من آنموقع غذايم تمام شده بود. همه شان لقمه اى از نانشان به من دادند و اصرار داشتند كه به من ياد بدهند چه جور بايد آنرا بپيچم و با فلفل درشت كنار نان گاز بزنم. من البته از اتليكميك خوشم نيامد ولى دستشان را رد نكردم.

 

مردم قونيه ثروتمند نبودند. فقير هم نبودند. اما حس كردم كه با همه ى كاستى هايى كه در شهرشان داشتند خوشحال و راضى بودند. انگار روح مولانا در شهر حلول كرده بود يا شايد هفتصد سال آيين مولانا برآنها اثر گذاشته بود كه اينگونه مهربان بودند. آنچه ديدم همه مهر بود و مدارا. از پسر جوان دم در هتل گرفته تا پيرزن دستفروش روبروى مقبره مولانا. گوهرى كه اينروزها نه خيلى در واشنگتن از آن سراغ دارم و نه در تهران ميان مردم كوچه و بازار ديدم.

 

خوشحالم كه به چشم خود ديدم هنوز روى اين كره ى خاكى مردمانى هستند كه براى خوبى كردن دليل نمى خواهند. مهربان هستند بى بهانه اى. سرزمينشان آباد و دلهاشان شاد.

تکیه گاه

ستاره ها  در آسمان می درخشند. تا سحر چند زمانی فاصله است.  پاییز است. برگ ها مانده اند چه رنگی باشند. سبز، قرمز یا که زرد. اما زود است که همه تسلیم یک رنگی شوند و بریزند. جز آنها که چون سوزنی بر چشمان پاییز فرو رفته اند. به درختی بلند تکیه داده ام. از همانها که سوزنی برگند. از همان ها که پاییز برایشان بی معنی است. از همان ها که همیشه سبزند. هوای بیرون چادر سرد و گزنده است. من اما از رو نمی روم. ژاکتم را تنگ تر به دور خود می پیچم. به سکوت وحشی این طبیعت دست نخورده دل می سپارم.

دخترک و پسرک در درون چادر در خواب نازند. چون من نیستند که بیشتر شب را بیدار بمانند. هنوز نوجوان و خردسالند.  هنوز از نعمت خواب ِ خوش ِ طولانی بهره مندند. پتویشان را دورشان پیچیده اند و خواب های خوش می بینند.  کابوس نمی بینند. کابوس خبر می کند آنوقت که می آید! من چشمانم را به آسمان پر ستاره می دوزم. مثل بیشتر انسان های متمدن امروز با آسمان و ستاره هایش غریبه ام. فرصتی برای نگریستن به آسمان برایم نمانده است. بزرگیِ بی پایانِ آنچه بدان می نگرم مرا از آنجایی که هستم جدا می کند. می برد به سالهای دور. پرسشی رنجم می دهد. همان که سالهاست با هزار و یک نیرنگ از خود پنهان کرده ام. همان که چند وقت پیش دوستی یادآوری کرده بود و من از پرداختن به آن گریخته بودم. پرسشی که هروقت گیرم می دهد زیر و رویم می کند و درعذابم می افکند.

درین سکوت وحشی، درین شب سرد و سوزناک، درین چینش با قاعده ی ستاره ها، من، به درختی تکیه داده ام. یادم می آید آن دوست از ناجی اش در نوشته اش گفته بود. از آنکه در بیراهه ای سخت و پرسنگلاخ، به ناکجا آباد، حفظش کرده بود، نجاتش داده بود. نجات دهنده، رهایی بخش، تکیه گاه!

سکوتِ وحشی شب را پرسشی می شکند. «نجات دهنده ای هست؟… تکیه گاهی؟»  نه یک بار، نه دوبار، چندین بار. پرسشم به فریاد می ماند. زمانی دراز در فضا می پیچد، به چادر کودکانم می رسد، به میانه ی سروها سرک می کشد، پرنده ای را بالای سروی می آزارد. به سوی من باز می گردد. من چشم به راه پاسخ هنوز به آسمان خیره می مانم: صدایی؟ نمی آید. جوابی؟ نمی آید. عزیزی؟ نمی آید!

نجات دهنده ای نیست!… تکیه گاهی وجود ندارد. خورشید از کرانه ی شرقی جنگل کوهستانی طلوع می کند.

***

در میانه ی جنگل کوهستانی، از راهی باریک و ناهموار، با کودکانم راه می پیمایم. پسرک در آغوش من است. دخترک پشت سر می آید. پسرک به این سو و آن سو نگاه می کند و گاهی آزاری با پاهایش به خواهرش می رساند. دخترک گاهی دستش را به من می دهد و گاه دستانش را روی شانه ام می گذارد. از پاهای پسرک می گریزد. تا ظهر چیزی نمانده است. تا بالای جنگل کوهستانی چند خمی بیش نمانده است. راه سخت و پر سنگلاخ است. پر است از سنگریزه های خرد و کلان. به اعتماد من می ماند که شکسته است. پر ازخیال های شکسته ی ریز و درشت!

از بالای جنگل کوهستانی، درختان منظره ی دیگری دارند. سروها سبزی با شکوهی دارند در میان آنهمه قرمز و زرد. پرندگان آزادند. نغمه هایی نغز می خوانند.

درمیان آوایِ دلنشین پرندگان، درین ظهر گرمابخشِ دلپذیر، درین میهمانیِ رنگ، من، دیگر تکیه گاهی ندارم. روی دو پای خویش ایستاده ام. رهایی بخشی وجود ندارد. نجات دهنده ای نمی آید.

پسرکم از جست و خیز کردن خسته است. دستانش را دراز می کند تا در آغوشش بگیرم. بوسه ای شیرین بر رخسارم می نشاند. دخترکم دست بر گردنم می اندازد و با من به شکوه جنگل کوهستانی می نگرد.

نجات دهنده ی من، به گمانم، مهر این دو کودک است که مرا به سمت زندگی می کشد.

نجات دهنده ی من، به گمانم، دستان چیره من است که بارها و بارها حنجره ی نوزادانی را گشوده است تا نفس زندگی را به ریه هایشان ارزانی کند.

نجات دهنده ی من، به گمانم، نوشته های من است که سالهاست دلهایی را شادمان و غمگین کرده است، به اوج برده است، به اندیشیدن کشانده است، سرمستی را ارزانی جانهایی کرده است.

نجات دهنده ی من، به گمانم،  قلب پرگیر و دار من* است، که عجب دارم چگونه با هر ضربانی در خون تپیده است و باز، و باز مهر می ورزد!

من، تکیه گاهی ندارم.

نجات دهنده ای وجود ندارد.

 

 

* مصراعی برگرفته از افسانه ی نیما

 

 

پریزاد و آن اسب آبنوس

گفته ام بارها که داستانهای هزار و یک شب در ذهنم حک شده اند از کودکی. هر وقت که خیلی خسته می شوم و سر بر بالش می گذارم (که این روزها البته چه کم برای خوابیدن فرصت دارم!) داستانهایش جلو چشمم زنده می شود و به یادم می آورد که داستان ها معمولا قالبند برای رساندن یک معنی یا رساندن یک مفهوم.

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم. ذهنم انگار بست زده بود روی داستان اسب آبنوس. همانگونه که پدر بزرگ تعریف می کرد. حکایت از  آنجا که شهزاده ایرانی به عشق «پریزاد» سوار بر اسب آبنوس  به قصر پادشاه یمن باز می گردد. اسب را بر بام قصر می نهد و به خلوتگاه پریزاد در می آید. پریزاد از پس دومین دیدار به شهزاده می گوید «ای خواجه! به خدا سوگند مراد من این است که هر جا تو باشی، من با تو باشم که مرا محبت تو از پدر و مادر مشغول کرده». پس شهزاده دستانش را به نرمی می گیرد، از نردبان  ایوان بالا می برد، بر روی بام سوار اسب آبنوسش می کند و او را با خود پرواز می دهد در آسمان شب هنگام.

داستان دلنشینِ یک زندگی بی درد! دو شاهزاده زیبا و ثروتمند که در نهایت داستان به هم می رسند. چون بسیار داستانهای دیگر ازین شاهزاده ها  که شنیده ایم و خوانده ایم!

 دیشب از «آن» شب ها بود. سردرد داشتم. از آن شب ها که می خواهی به هر داستانی که پایان خوش دارد نفرین بفرستی و بگویی کدام داستان در زندگی واقعی پایان خوشی دارد؟ اعتراض کنی به آنها که در کودکی چشمانت را بر روی واقعیت های زندگی بسته اند و داستان شاهزاده ها را قالب کرده اند. دیشب از «آن» شب ها بود که با خلقی تنگ از پدر بزرگ می پرسیدم که چرا همیشه می خواست پایان داستانهایش شیرین باشد برای ما. خالی از درد و تلخی روزگار!

«پاهای ظریفش را بر نردبان سیمگون می نهد. هر پله ای که بالا می رود یک قدم از خلوتگاه خویش دورتر می شود. یک قدم به آسمان نزدیکتر. دستان عشق می کشدش. بالا می بردش از آن نردبان سیمگون. جدایش می کند انگار از هرچه بدان تعلق دارد. رهایش می کند از هرچه بودنِ «او» را معنی می دهد. کنده می شود از «اصل» خویش. از نردبان بالا می رود. هر قدم به نیروی عاشقی. اصلا عاشق آنجاست که جانش را بکشد. اگر نمی داند اسب آبنوس کجاست، دستان عاشق آنجاست که نشانش دهد. اگر می لرزد محکم بگیردش. نگذارد پایش بلغزد و سرنگون شود. دستان عاشق آنجاست که دربرش گیرد. بالایش ببرد. سوار بر اسب آبنوسش کند و آنوقت آسمان را نشانش دهد. اگر نبود این عشق، از کجا می یافت آن اسب آبنوس را که گشاینده ی آسمان است؟ عشق بود که بلندش می کرد. راهش می برد. پهنه ی آسمان را نشانش می داد. از آن بالا به دنیا نگاه می کرد. در آسمان شب خیره در چشم ستاره ها می شد. تنها باید از خلوتگاه خویش بیرون می آمد. باقی را عشق همه راهبر بود تا اوج آسمان. تا هرکجا که می توانست و می خواست…»

 شاید چشمانم را لختی خواب در ربوده بود… انگار تلنگر کوچکی بیدارم کرده بود. سردردم رفته بود. آن خلق تنگ ابتدای شب بازشده بود. شب دیگر آنهمه دلگیر و گزنده نبود. قصه انگار رنگ دیگری به خود گرفته بود. دیگر آن پایان ِ خوش  و پیش پا افتاده ی قصه اسب آبنوس آزار نمی داد. «پریزاد» پرده های خلوتگاه را کنار زده بود. پله های نردبان سیمگون را یکی یکی بالا رفته بود. جانش جلا گرفته بود.  اسب آبنوس آن بالا بر پشت بام منتظرش بود. جهانی به پهنای آسمانِ پر ستاره ی شب در برابرش بود…

یک عمر دور و تنها …

زمانی بود که می خواستم دنیا را عوض کنم. فکر می کردم آنقدر شور و انرژی دارم که با  خواندن و نوشتن و درس دادن می شود دنیا را نو کرد. دگرگون کرد. زیبا کرد…

روزگار که گذر کرد و آن دانه  موهای سپید یکی یکی در میان موهایم پدیدار شد فکر کردم که باید خودم را عوض کنم. دنیا بزرگتر و خراب تر و دردآورتر از آن بود که بتواند به دست من درست شود. خودم را اما می شد کاری کرد تا بهتر شود.  دست کم می شد مقابل آینه ایستاد و چروک های پیشانی اش را کشید. خم ابروهایش را درست کرد. رنگ به گونه ها و لب ها باز آورد. دل را اگر چه نادیدنی بود، باز می شد در انعکاس حالت چشمان ترجمه کرد. می شد دید آن دل بی درمان را!

سالیان که گذشت و دل از پس زخم های مکرر و عمیق پاره شد و خونش به زمین ریخت فهمیدم که خود را هم نمی شود عوض کرد. آخر چه کسی می توانست خودِ زودرنجِ عاشق پیشه ی شاعر مسلکِ سرشار از حواس پنجگانه را می گرداند و به جایش خودِ پوست کلفت ِ دلیل دوست ِ منطقی ِ فهمیم می آورد؟

دهه ها گذشت تا دریافتم عمر بیهوده تلف کرد آنکه خواست جهنمِ آغشته به خون و سیاهی این دنیا را بهشت برین کند. دریغ  آنکه فکر کرد با ریاضت کشیدن و در به روی خود بستن می شود نفس را زیبا کرد: که حسرتِ «خواستن» تیشه ی نابودی می زند به نفس ریاضت کش!

آنگاه … آن «لحظه»  از دلِ خونین آمد. از پوستِ چاک چاک . از بی خوابی های پی در پی. از مکالمه های سخت و بیرحمانه ی تنهایی و از غربت پایان یک کشیکِ دراز: که «دنیا» نه برای عوض کردن است و «خود» نه برای گرداندن. که همه ی «آنِ» زندگی در رها کردن است و دل سپردن … به خماریِ خیال انگیز یک خاطره ی دلنشین… به مستی یک  سحرگاهِ سرشار از سکوت… به یک راهپیمایی طولانی زیر آفتاب داغ تابستان تا رسیدن به یک قهوه خانه ی خنک و تاریک … و به لذتِ یک گفتگوی شیرین با کسی که می دانی دوستت دارد.

«او سرسپرده می خواست       من دل سپرده بودم»

خیال فیروزه فام

پسرک کم کم بی تاب می شود. دستبند فیروزه با دانه های دایره ای شکل را از دست در می آورم و آن دیگری را که دانه های چهار گوش دارد در دست می کنم. پسر جوان با بی حوصلگی می گوید: «خانم اینها همه یک اندازه اند. مچ شما خیلی باریکه!» و من بی توجه به آنچه او می گوید می خواهم مطمئن شوم که کوچکترین دستبند فیروزه را که به مچ دستم اندازه باشد انتخاب کنم. آن یکی که دانه های چهار گوش دارد انگار از همه کوچک تر است و رگه های نقره ایی باریکی که دارد با رگه های گوشواره های فیروزه ای ام هم خوان است. اصلا این دستبند فیروزه را می خرم تا با گوشواره هایم بیاید. این یکی چقدر زیبا بر مچ دستانم می نشیند. دور دستانم حلقه می زند به آرامی. می گویند فیروزه سبب خوشحالی روح می شود. می گویند سوی چشم را زیاد می کند. بر باور پارسیان بازتاب ماه روی فیروزه خوش اقبالی می آورد. می گویند سنگی زنده است. مقدس است. نقش دارد بر چیرگی نور بر تاریکی.

مرا این سنگ به اطاق آبی سهراب می برد… «نگین انگشتر مادرم آبی بود. فیروزه بود، از جنس ریگهای ته جویبارهای بهشت شداد»… «اما من در اطاق آبی چیز دیگر می شدم. انگار پوست می انداختم… میان چهار دیواری اش هوایی به من می خورد که از جای دیگر می آمد. در وزش این هوا غبارم می ریخت. سبک می شدم. پر می کشیدم. این هوا آشنا بود. از دریچه محرمانه ی خوابهایم آمده بود تو.»

از دریچه محرمانه ی خواب ها، خیالی پر می کشد. خیالی از بیست سالگی یا که سی سالگی. می آید آهسته در برابر دیدگانم می نشیند. خیالی به سبکباری دل دادگی. به رنگ روشن فیروزه ای . به زیبایی همان دستبندی که در دست من است. دربرگیرنده و دلربا. با رگه هایی نقره فام با درخشش مهتاب. خیالی فیروزه ای با رگه هایی از ماه. از کجا سر می زند این خواب؟ چگونه پر می کشد در فضای ذهنم این خیال فیروزه فام؟ کدام اتفاق مرا می برد به سمت این خیال؟ چگونه دوباره سرک می کشد در هستی ام؟

سحرگاه است . من در آن اطاق آبی ام. اطاق روشن رو به رویاها. سکوت است و یک «ارتباط» عجیب. در من انگار شوری به پا می شود. چیزی هست که می خواهم بگویم. انگار الزام دارم در گفتنش. درون دلم آشوب می شود. سبک می شوم. خالی می شوم. خالی خالی… انعکاس آن اطاق آبی بر صفحه دلم نقش می بندد. چونان آینه می شوم. پر ازنقش آن خیال… من آن خیالم. آن خیال فیروزه فام…

– «خانوم بالاخره این دستبند فیروزه رو می خری یا نه؟»

– «بله آقا می خرم. قیمتش چنده؟»

اطاق آبی دور می شود. پر می کشد آن خیال فیروزه فام. من می مانم با دستبند زیبایی که در دست من است. فیروزه اش حلقه زده است دور مچم به آرامی. می گویند فیروزه سبب خوشحالی روح می شود. می گویند سوی چشم را زیاد می کند. شاید نادیده را دیدنی می کند… چون دیدار آن خیال فیروزه فام.

باز من دیوانه ام مستم

خدایا!

رمضان در همین چند قدمی است. امسال پس از سالها قهر و بی خبری رو بر رهت نهاده ام و آمده ام که آشتی کنم. این ابتدای گفت و گوی من است. در برابرت. در آستانت. پس از سالها ناآشنایی و بی مهری.

آنروز که نزدیک ظهر در بازار تجریش، درست در میان همهمه ی جمعیت، با موهایی آشفته، شالی رنگارنگ و دلی آشفته تر از حلقه موهایم پس از سالها گوش به اذان سپردم دانستم که مرا تارهایی نادیده هست که به سویت می کشد و می خواند. تارهایی بس پیچیده تر از حلقه موهایم، که نمی دانمشان، که نمی فهممشان…

آنروز که در آن قهوه خانه تاریکِ مرکز شهر، آنوقت که فنجان کاپوچینوی یخ کرده ی من ساعت ها در برابرم نشسته بود و اشک بی امان از چشمهایم جاری می شد- گفته و ناگفته از بدرسمی روزگار- دانستم که دستانم را به نرمی خواهی گرفت و روح مشتاق مرا از هفت آب سیاه اقیانوس ناامیدی بیرون خواهی کشید. چونان که یونس را از شکم ماهی- آنوقت که روح مشتاقش ترد شد، ترک برداشت و در همان میانه ی تاریکی و سرما دریافت که «ستمگر اوست، نفسِ اوست، جانِ اوست، انسان بودنِ اوست»…

آنروز که آن «چشمهای زیبا» مرا در باغ فردوس میهمان خود کرد و به هزار تمنا از من خواست که چون «هامون» ، «علی عابدینی» اش باشم دانستم که هنوز انگار از آن جان لطیف و طربناکم ذره ای باقی مانده  است. که تو خود می کشانی اش در امتداد نگاه های ژرف و جانسوز سرشار از سکوت…

آنروز که با پای پیاده زیر آفتابِ داغِ تیرماهِ تهران، با کفش های نقره ای و پاهای آرزومندم در امتداد بلوار کشاورز از مرکز طبی کودکان تا دانشگاه  تهران راه رفتم  دانستم که تو مرا «بی سبب» دوباره به این سرزمین تفتیده نکشانده ای. چونان شکارچی تیزبینی که آهسته شکارش را تا دامگه می کشد…

آنروز که «عزیزم» را در خانه اش با کودکانی که یکسر دور و برش می پلکیدند درآغوش گرفتم و او دوباره و دوباره در گوشم گفت: «سالهاست که خوابت را می بینم. کجا رفتی؟ کجا رفتی؟» به شادی دانستم که فراموش نشده ام و هنوز در قلب عزیزترین دوست  دوران نوجوانی و جوانی ام زنده مانده ام…

آنروز…

آنروز دانستم که پیش از آنکه من بیایم و بگویمت که با تو آشتی کرده ام، تو مرا آشتی داده ای. دستان زخمی ام را نوازش دادی و به میهمانی گلها بردی… همه اینها را تو کردی. پیش از آنکه از من بپرسی. یا من بدانم  که تو دوباره راهم دادی.

آنروز دانستم که پیش از آنکه من بگویم تو می دانی که: «باز من دیوانه ام مستم…»*

پیش از آنکه من بخواهم دگرگونم کرده ای و پریشانم می خواهی: «باز می لرزد دلم دستم…»*

عطر سرزمینی دیگر بر مشامم رسانده ای، مقهورم کرده ای: «باز گویی در جهان دیگری هستم…»*

باز گفتم که تو می دانی و تو می دانی و تنها تو می دانی.

تو بگو. میهمان چه بگوید وقتی پیش از آنکه بداند از نوش مهرت سیرابش کرده ای؟ چه بخواهد وقتی که می فهمد تو پیش از آنکه او بخواهد او را «خواسته ای؟»

«ای نخورده مست 

لحظه دیدار نزدیک است» *

* شعر لحظه ديدار نزديك است – از مهدی اخوان ثالث

بی تو و اسمت

به رضای امیرخانی گفتم که «قیدارش» را در میان آسمان خواهم خواند. او هم خندید و تشکر کرد. حالا من بر روی صندلی هواپیما و بر فراز ابرها کتابش را در دست دارم و سعی می کنم که «قیدار» را بخوانم. بچه ها در خواب نازند. آنکه کوچکتر است سرش را روی پایم گذاشته است و آنکه بزرگتر است به پنجره هواپیما تکیه داده است. داخل هواپیما تاریک است. بیشتر همه یا خوابند یا به آرامی  مشغول مشاهده فیلمی هستند. نوری که از بالا روی بعضی صندلی ها افتاده نشان می دهد که تعدادی چون من مشغول کتابند.

«قیدار دست آقا را گرفته است و پیاده می روند به سمت مسجد. آقا در  راه ذکر می گوید. از روبرو دختری مینی  ژوپ پوش نزدیک می شود، کانه مه پاره اینتر کنتینانتال. پیاده رو مثل کمر دختر، باریک است. قیدار دست آقا را رها می کند و می آید پشت سر، که دختر رد شود. پیرمردی ره گذر که انگار برای نماز به مسجد می رود، ازآن سوی خیابان، جوری که آقا بشنود، استغفرالله بلندی می گوید. آقا اما به دختر سلام می کند. دختر گل از گل ش می شکفد. دست پاچه دست می کند در کیف سوسماری سرخ ش که با رنگ دامن کوتاه هم آهنگ است و لچک کوچکی پیدا می کند و روی سر می کشد. گوش واره هاش بیرون افتاده اند. به آقا می گوید: – حاج آقا  ام روز قرار استخدام دارم… التماس دعا… آقا ایستاده  است و دو دستش را گذاشته است روی عصا. سر تکان  می دهد. دختر یک هو لچک را از سرش برمی گیرد و می اندازد روی دست آقا. دولا می شود و از روی لچک دست سید را می بوسد…» 

این صحنه آشنا را جایی دیگر هم از رضا خوانده ام. چون یک خاطره ی پررنگ که در ذهن جاگیر می شود و خود را  به اشکال مختلف به نویسنده نشان می دهد. چون خاطره ی یک اتفاق عجیب، نادر و دوست داشتنی.

روسری نازکش را روی دست سید می اندازد و از ورای تار و پود روسری با لبانش دستان سید را لمس می کند.  تنها یک تار و پود فاصله است بین لب های سرخ دخترک و دستان پیر سید پاک. تنها یک تار و پود در  لحظه های برهنه ی تماس…

چشمانم به شدت خسته اند. ای کاش چون بچه ها می توانستم سرم را به پنجره هواپیما یا به پاهای مادر تکیه دهم، چشمانم را ببندم و بگذارم که شیرینی رویاهای گذشته دربرم گیرد. خواب اما نمی رباید مرا. فراری است از من و چشمان من انگار.

چند سیاه پوست افریقایی روی صندلی های کنار من نشسته اند. مادری که کف و روی انگشتان پاهایش را با حنا رنگامیزی کرده است. دو دختر زیبا و تپل با موهای بافته ی وزوزی و مردی بلند قامت و تنومند که مدت هاست با  لب تاپش مشغول است. ناگاه صدای قران از لب تاپش بلند می شود. چقدر آشناست آن آیات. سوره طه است. آنجا که خداوندگار به موسی امر می کند «فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی». صدای لب تاپش را به سرعت کم می کند. معلوم است اتفاقی درجه صدا از دستش در رفته است. کوشش من اما بی فایده است. ذهنم از میان دستان سید گلپا می پرد و به اطراف طور سفر می کند. موسی باید آنجا پای افزار بیافکند و با پای برهنه به وادی مقدس گام بردارد. آنجا قرار نیست فاصله ای باشد در لحظه های برهنه ی تماس.

تماس شرط است انگار. وقتی «لبانی» به «دستانی» بوسه می دهند. یا وقتی پایی برهنه بر خاک مقدس طوی قرار می گیرد…

«آقا حرف دختر را می برد و می گوید:… بین دو نماز دعاتان می کنم…»

خدا به کلام می آید و به موسی می گوید: «و انا اخترتک فاستمع لما یوحی» … انتخابت کرده ام. پس به من گوش کن!

اما پس از لمس… اما در اوج لحظه های برهنه ی تماس!

در لمس دست ها و لب ها چیست؟ قلب ها را چه می شود از پس لحظه های تماس؟ آن کدام حرف، آن کدام کلام جاری می شود در سینه ها؟  آن کدام «اسم» حلول می کند در جانها؟ «اسمت» چگونه می افتد بر آینه دلها؟ مگر چیست نهفته در ملامسه دستها و پاها و جانها؟

.

.

.

و کلم الله موسی تکلیما

آن هیولای نازنین…

بیرون قهوه خانه  کنار میز گرد کوچکی با دو صندلی نشسته ام. آفتاب ملایم بهاری روی پوستم می تابد. کلاه ژاکتم را روی سرم کشیده ام و از پشت به صندلی تکیه داده ام. خیابان روبروی قهوه خانه خلوت است. گه گاه ماشینی آهسته از برابرم می گذرد. درِ قهوه خانه که باز می شود آهنگ ملایمی به گوش می رسد. تم آفریقایی دارد. مردی انگار برای دلبرش آواز می خواند.

قهوه تلخ است و دلچسب. آماده شده از دانه های صد در صد عربی. طعم فندقی اش روی زبان مزه می کند. گرمای دلنشین لیوان قهوه سرانگشتانم را گرم می کند. آفتاب کریمانه گرمایش را تقدیم می کند. رخوتی لذت بخش از گرمای آفتاب و قهوه بر جانم می نشیند…

ناگهان می آیی و در برابرم می نشینی! با آن چشمان نافذ سیاه رنگ،  صورت ناصاف، لب های کلفت، موهای صاف و بلند مشکی که از دو سو بافته ای و آن انگشت های کشیده و منحنی! از آمدنت به سختی جا می خورم! باورم نمی شود که خودت هستی، کپل من! من کجا و تو کجا! کی آمدی که به من نگفتی؟ چطور شد که اینجا، درین قهوه خانه ی آرام مرا پیدا کردی؟ اتفاقی؟ یا که ردم را از کسی سراغ گرفتی؟ چرا زودتر نگفتی؟ چرا زنگ نزدی؟ چرا قبل از آمدنت خبرم نکردی؟

در آغوشت می گیرم. از پس سالها بی خبری! نه انگار واقعا خودت هستی! اشک امان نمی دهد. صورتت میان اشک های من تار می شود. باورم نمی شود که خودت هستی! می آیی و روی صندلی روبرو می نشینی. قهوه ای برایت سفارش می دهم. تلخ و فندقی، درست مثل همان که همیشه دوست داشتی!

با چشمان نافذ و مهربانت به من نگاه می کنی: «سلام خانومی! اینهمه وقت کجا بودی؟» دستانم را در دستانت می گیری. سرانگشتانم را نوازش می دهی. مثل همه آن روزهایی که با سرانگشتانم بازی می کردی! این تماس دستها چقدر عجیب است! مثل یک کلید قفلی را می گشاید. به روزهای سپری شده. به خاطرات قدیمی! اولین بار کجا دیدمت؟ کلاس سوم دبیرستان فرزانگان، بعد از زنگ تفریح؟ یا نه در بوفه دانشکده علوم، موقع اذان ظهر؟ یا نه مرکز تحقیقات دانشکده پزشکی؟ یا در پیاده روی خیابان تخت جمشید؟ درست یادم نمی آید. ولی همه آنجاها بودی!

یادت می آید آنروز که دوستت «بیتا» را معرفی کردی؟ چشمکی زدی و گفتی خل وضع است، مثنوی می خواند روز و شب، مخش تاب دارد حسابی! بیا بنشین با او کل کل کن تا صفایی ببریم؟ یا آنروز که خود دیوانه ات با مادرت یکی به دو کردی و از سرلج بازی موهای بافته ات را بریدی بدون اینکه حتی بازشان کنی؟ ریختت خنده دار شده بود آنروز با موهای کوتاه و بلند! یا آنروز که از پشت عینک ضخیمت کلفت ترین متلک روزگار را به من پراندی و فکر کردی که خدایی و با جوجه آفریده هایت حرف می زنی؟ – و خوب یادت هست که چندین بارگفتی که به خاطر آن حرفت مثل «گربه» پشیمانی؟ – یا آنروز که من را مجبور کردی در برابرت یک کلاس درس بدهم؛ خودت بر و بر نگاه کردی و خندیدی و هی از من ایراد گرفتی که اینجا را غلط گفتی، آنجا را کم آوردی. دست آخر هم من هیچ وقت معلم آن کلاس نشدم فقط به خاطر خوابی که من دیدم! به تو گفتم که «موسیقی افلاک» به گوش ما آدمها «ناشنیدنی» است و تو باز به من خندیدی و گفتی خرافاتی!

یک بار به خانه ات آمدم. برایم قهوه تلخ فندقی درست کردی. آنروز نه برای اینکه قهوه بنوشیم. تو می خواستی فالم را بگیری! فنجان را برگرداندی، سنتور زدی، با هم به درخت های بلند چنار پشت حیاط نگاه کردیم. در فنجان قهوه من کوه ها دیدی، من خندیدم، لرد قهوه را با زبانم لیس زدم. تو عصبانی شدی و گفتی نفهم! تو نشانه ها را نمی بینی! با هم سر آن دیوانه ی مانیک دپرسیو کلاس جرو بحث کردیم. قهر کردیم. اما دو هفته نمانده به عید دوباره عاشق هم شدیم و تو «خلوت گرم کبوترهای مست» را نشانم دادی… تو عاشق «نیایش» شریعتی بودی. اول بار یکروز گرم تیر ماه- آنموقع که برای کنکور با هم درس می خواندیم- قطعه «اسماعیل تو کیست» را زیر تنها درخت سیب باغچه کوچک ما خواندیم. آنروز تو پوست انداختی و یک سیبِ گلاب رسیده شدی. با طعمی درست به اندازه. نه ترش و نه شیرین! … تو حسود بودی. همیشه با «سید» سر جنگ داشتی. از خوشحالی پر درآوردی آنروز که فهمیدی ما با سید بگو مگو کردیم. من آنروز دمغ بودم اما تو در گوشم گفتی که بیشتر ازهر کس دیگری ازین واقعه خوشحالی…سخت ترین گفتگو را با تو داشتم. یک غروب غمبار روی آن نیمکت تنهای بیمارستان شریعتی. آنروز که گفتم رها کن. تو لب گزیدی و به علامت تایید سر تکان دادی…

خوشبخت بودم که همیشه از آن «کلوچه های خرمایی» برایم سوغات می آوردی. از مستی درویشان می گفتی. چند بار می خواستی مرا با خود به مجلس سماعشان ببری. اما من طفره می رفتم، با تو کلنجار می رفتم که «وقت تلف می کنی!» آنوقت به حد مرگ از دست من به جوش می آمدی! می گفتی نفهم! تو نشانه ها را نمی گیری! خوش داشتم عصبانی ات کنم. وقتی خشمگین می شدی بسیار زیبا می نمودی… می گفتی صدای تو خوب است. صدا کن مرا. «صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است»… هرگز نفهمیدم چه شد که اینهمه دوستم داشتی. آنروز که با هم درباره مقاله کیهان حرف می زدیم. تو ناگاه سرت را روی زانوهایم گذاشتی و گفتی که نزدیکترین «نزدیک» من هستی!… لجم را در میآوردی کپل من، با آنهمه تند زبانی و حاضر جوابی!

چه خوب شد که بازگشتی. کم کم داشت فراموشم می شد که تو روزی در کنارم بودی.  داشت یادم می رفت که دوست من بودی. هیولایی بودی برای خودت. با آن زبان دراز، سرشت تندخو، طبع زودرنج و جان نازپرورده ات. هیولایی به غایت نازنین و دوست داشتنی! قهوه ات دارد سرد می شود. طعم فندقی اش کمرنگ می شود. نوش جانت کن کپل من! چه روزها که آرزو داشتم همین جا بنشینی دربرابرم. بگو مگو کنیم با هم سر چیزهای الکی. یا برسر بزرگترین پرسش های هستی. چه روزها که خواستم باشی. فقط باشی و گوش بدهی به سکوت من. یا شاید با سرانگشتت بشکنی حباب تنهایی ام…

ای فونم زنگ می زند. غزل پشت خط است. کلاسش تمام شده است. می پرسد کجا هستم… آفتاب بی دریغ می تابد. گرمم شده است. عرق کرده ام. لیوان قهوه ام نیمه تمام سرد شده است…

آه! کجا رفتی کپل من! چرا این صندلی روبروی من خالی است؟ چه شد آن نوازش سرانگشت نازنینت؟ کجا باز گم شدی در خاطرم؟ کجا باز محو شدی از زندگی ام؟ نفس تو پریده است از پهنای وجودم. جای توخالی است در خط زندگی ام… هیولای نازنین من، کپل من!