شب های عربی

 

 

» – آقا جون داستان اون ماهيگيره رو بگو كه خمره تو تورش پيدا مى كنه …

– نه آقا جون مى شه داستان اون ماهي ها رو كه تو ماهيتابه حرف مي زنن بگي؟

–  نه بابا جون امشب قصه آرايشگر بغداد رو مي گم خوبه؟

–  آخ جون  يه قصه تازه

–  خوب حالا چشماتون رو ببنديد تا خواب توش نره تا منم قصه آرايشگر بغداد رو بگم…

–  آقا جون بغداد كجاست؟»

و صدايش هنوز در گوشم مى پيچد وقتى كه مى گفت:»اى ملك جوان بخت…»

چند شب پيش فرصتي دست داد تا به ديدن نمایش هزار و يك شب برويم. كاري از » مري زيمرمن» درسالن «آرنا». سالنی چهار گوش که تماشاگران در چهار طرف صحنه می نشینند و بازیگران در میان به ایفای نقش می پردازند.  وقتی همراه گفت که چنین نمایشی به روی صحنه آمده تصمیم گرفتم حتما به دیدنش بروم… به یاد خاطرات دوران کودکی.

بر خلاف آنچه فکر می کردم آغاز داستان با شتاب از قصه خیانت ملکه به شهریار گذر کرد و به گفتگوی وزیر و شهریار رسید. به غم سنگین وزیر به هنگام آوردن دخترانش شهرزاد و دنیازاد به حرمسرای شهریار.  داستان ها یکی پس از دیگری در هم می آمیختند و از پس هم می آمدند. سایه شهریار و شهرزاد آنگوشه در میان همه داستانها مشهود بود و گاهی شهرزاد از سایه بیرون می آمد و با شخصیت اصلی داستان لب خوانی می کرد. قصه سرشار بود از کنایه های پنهان و آشکار به آمیزش جنسی! با خودم فکر می کردم بعد از اینهمه سال زندگی کردن در جامعه غربی هنوز هم با اینگونه صراحت ها راحت نیستم و داشتم باز در ذهنم ایراد می گرفتم که یادم آمد بیشتر داستان های هزار و یک شب دور عشق و آمیزش جنسی – روا و یا ناروا-  بین زنان و مردان چرخ می زند. وقتی داستان درباره ی پنهان شدن عاشقان زن تاجر در پستوی خانه است و آمدن و در زدن یک یک آنها پس از رفتن شوهر و درست در آن «لحظه ی حساس» خوب  معلوم است که به نمایش کشیدن داستان چیزی جز موقعیت های گوناگون نزدیکی نمی شود! خوب یادم می آید که این قصه را پدر بزرگ هم برایم تعریف کرده بود. چرا که گیر افتادن و گفتگوی عاشقان زن در پستو را خوب به خاطر دارم. اما اینکه پدر بزرگ چه ظریف ازکنار بخش جنسی ماجرا می گذشت و ما را شیفته ی داستانهای بکر و پر حادثه هزار و یک شب می کرد خود هنری است که در سینه ی او بود و با رفتنش از میان ما رفت.

بنا ندارم  به نقد این نمایش بنشینم. مقصود بازگویی گفتگویی درونی است به هنگام دیدن این نمایش.

در سراسر نمایش انگار سرانگشتی تلنگر می زد بر دریچه ی قلبم. مدامم به این پرسش می کشاند که چه در این داستان بلند بالا نهفته است که از کودکی مرا شیفته خود ساخته است؟  شاید به رسم آن ایمان نیمه جانی که هنوز  به «اتفاقی نبودن اتفاق ها!» در من جاری است باید بگویم: اتفاقی نبود که پدر بزرگ هر دو شب درمیان قصه ی شهرزاد را برایم باز می گفت. اتفاقی نبود که مادر بزرگ کتاب قدیمی او را برای من به کناری گذاشت: که سهم من از میراث پدر بزرگ دو جلد کتاب قدیمی بود که با خط نستعلیق رویش نوشته اند «هذا کتاب الف لیل – هزار و یک حکایت»… و شاید اتفاقی نیست این شورش مدام در سینه ام که سخت آشفته می سازد مرا. تا بکشاند مرا به مرز نازک » آنچه هست» و » آنچه می تواند باشد». تا هلم بدهد و پرتابم کند از پرتگاه «آنچه هستم» به آنسوی پر از ترس و تاریکی و ترنم «آنچه می خواهم باشم». صدایی سخت می آشوبد تارهای نازک گوشم را. و شهرزادی را آواز می دهد در درون من… انگار که  در من شهرزادی است خاموش. هنوز ناورده به حرمسرای شهریار. هنوز مست در رویاهای جنینی و جنون. هنوز لبریز از پرتو بامداد. هنوز ناگه از تیغ شامگاه . شهرزادی است در من انگار. سرشار از هوس زندگی . لبریز از شهد کلامی که در هم می آمیزد و شیرینی داستان را به بار می نشیند.  هنوز لب دوخته و بکر. بیگانه با شکاف سخن راندن و آمیختن!

شهر از دلبرکان و زیبارویان تهی است… شهرزادی است در من انگار. که می خوانندش به تخت پادشاه. دل پر تردید.  پر تشویش. هراسناک… که گاه «آنچه هست و آنچه بود» پایان یافته است. که اکنون گاه  » آنی است که می خواهد باشد»…

طنینی سخت می آشوبد آرامش جانم را… به سراپرده ی گفتار می کشد شهرزاد درونم را.

3 پاسخ به ‘شب های عربی

  1. من راستش قصه های هزار و یک شب را نخوانده ام . اما فرزانه ابراهیم زاده گه گاه قطعه های کوتاهی می نویسد از زبان شهرزاد به شهریار که بسیار لطیف است. اگر دوست داری بخوانی از صفحه فیس بوک من می توانی ببینی . فکر می کنم آدم ها در آستانه 40 سالگی خسته از این طرف و آن طرف کشیده شدنها بر اساس شرایط اجتماعی ، اقتصادی ، خانوادگی ، … می خواهند خودشان باشند. همان که فکر می کنند» باید باشند». حس مبارکی است ، من که به این حس با صدای بلند خوش آمد گفتم و حالا مانده ام با هزار اما و اگر و شاید اجتماعی ، اقتصادی ، خانوادگی !!!تلاش می کنم جا نزنم !

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.