برفی در بهار

آن سال برف زیاد باریده بود. اول بهار یکسره سپید شده بود. برف تا زانو روی زمین نشسته بود… مجبور شده بود با درد خودش را به بیمارستان برساند. در میان آنهمه سرما و برف ناهنگام. رفته بود در بخش زایمان، دو روز هم خوابیده بود. اما گفته بودند هنوز زود است. وقتش نیست. باید هنوز صبر می کرد.

خیلی درد کشیده بود. تمام دوران بارداری برایش با درد و خستگی همراه بود. بارها بستری شده بود. از زور بی اشتهایی و ویار پی درپی. کارش دوبار به سرم کشیده بود. نوروزش هم خراب شده بود. در گذراندن بهارانه میان بخش زایمان! و شنیدن فریاد ها و ناله های پی در پی زائو ها… اما اینبار دیگر وقتش شده بود. خودش می دانست!

خیلی درد کشیده بود. پزشکی که نوزاد را به دستش داده بود با لبخند نگاهش کرده بود. گفته بود «می دانی نوزادت در پرده به دنیا آمد؟» معنی این جمله را نفهمیده بود. پزشک برایش توضیح داده بود که پرده ای که قبل از زایمان پاره می شود تا نوزاد از میان آن به دنیا بیاید تا لحظه تولد نشکافته بود. نوزاد با پرده ای روی سر و صورت به دنیا آمده بود. پزشک پرده را نگه داشته بود و در تنظیفی سپید پیچیده، برایش آورده بود. عجیب آنکه  وقتی پرده را به او داده بود گفته بود دخترش زیبا و پارسا و باهوش خواهد بود. به خاطر همان پرده ای که او را از زشتی های دنیا دور نگه  می داشت!

هنوز هم پرده را دارد. در میان همان تنظیفی که روز زایمان دران پیچیده بود. یک بار پرده را نشانم داد. چون کاغذ نازکی می مانست که در شعله شمع قهوه ای شده بود. بارها سخن پزشک را تکرار کرده است و هربار خنده گلایه آمیز مرا دیده است. به او می گویم که خرافاتی است که به آن اعتقاد دارد. ژرف در چشمانم می نگرد و می گوید «تو چه می دانی که در پس آنهمه درد آن کلام چقدر شیرین بود و باور پذیر». می دانم که به گفته آن روز باور دارد هنوز…

چهار دهه از آن روز می گذرد. چهار دهه خیال انگیز، پر چالش و گاه باور ناکردنی. چهار دهه از پس آن روز سخت و تاریک. از به دنیا آمدن یک دختر کوچک، شیرین و دوست داشتنی. چهار دهه از پی دریده شدن پرده های بسیار در برابر چشمان آن دخترک کوچک و باریک. چهار دهه لبریز از ناکامی ها و سرافرازی ها. به پهنای دو بار پیمودن نیمکره زمین. به شیرینی دو زایش جدید. چهار دهه به خنده ناکی پوییدن من میان زمین پارسایی و بی باوری.

به «او» می گویم که خرافاتی است این پرده که او باور دارد هنوز. به «خودم» می گویم که افسانه است یادآوری هرساله زاد روز آدمی! مگر این روز چه برتری دارد به روزهای دیگر زندگی؟ جز به یاد آوردن یک بار گردش کامل زمین به دور خورشید؟ جزدیدن سایه بلند پیری در بزنگاه عمر؟ جز رویدن دوتار سپید دیگر در انبوه گیسوی سیاه جوانی؟  روزی چون روزهای دیگر در گذران زندگی!

اما ما آدمیان عادت داریم. تا آنچه را که برایمان خوشایند یا دردناک است به اتفاقی ویژه بدل کنیم و از آن خاطره ای بسازیم برای همه ی عمر. تا با یادآوردن آن شاد شویم یا که اشک ریزیم. مثل پرده ای که مادر می خواهد باور کند که معنایی ویژه می بخشد به آن زایمان سخت بهاری. مثل سالگرد زادروز ما در هر سال. مثل آمدن چهل سالگی!

تفاوتی‌ نیست بین سی‌ و نه سالگی یا که چهل و یک سالگی. این قرارداد ماست که معنا می‌بخشد به این سالها که می گذرند. این ما هستیم که بر می گزینیم. دست چین می‌کنیم. ویژگی‌ می بخشیم. شاد می‌شویم و جشن میگیریم. نیک‌ اگر بنگری همه گذر عمر است بر این انسان خاکی!

کاش اگر گذر کنیم از این سالگرد‌هایی‌ که خود قراردادش کرده ایم. کاش اگر حس کنیم که شادی نه در قرارداد‌های ما، که جاری در هر روز زندگی‌ است. نهفته در خنکای هر صبح، که رخنه می‌کند در وجودمان با باز کردن پنجره‌ای به سو‌ی روشن امید. نهفته در واقعیت هر صبح، که سرشار از شور زندگیست.

تا باد این چنین زادروز هایی. تا باد اینچنین زندگی…

3 پاسخ به ‘برفی در بهار

  1. mesl e hamishe ziba o delneshin, doctori ke to ro be donya ovord in yeki o az ghalam andakht «ba ehsas o ziba ghalam
    zadroozat mobarak

  2. تولدت مبارک مژگان جون، انگار هیچ کجای حرف دکتر و باور مادر خرافات جایی ندارد.

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.